خلیل عمرانی
زندگینامه
عمرانی شاعری را از سال ۱۳۵۷ بطور جدی تر پی گرفت. تخلص شعری وی پژمان دیری بود. وی کارشناس ارشد و دبیر ادبیات فارسی و کارشناس ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجواناندر پرورش استعداد ادبی جوانان در وطن خود،استان یزد و تهران بود.
وی در پستهای مشاور وزیر آموزش و پرورش، مسئول آفرینشهای ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کشور و معاونت فرهنگی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان بوشهر فعالیت داشتهاست.[۲] از میان دوستان شاعر خود، با محمد جواد محبت و طباطبایی ندوشن انسی دیرینه داشت.
عمرانی در آذر سال ۱۳۹۱ و در سن ۴۸ سالگی به علت سکته مغزی درگذشت
ند |
مجموعههای شعر[ویرایش]
- مروارید فراموش (گزیده غزلها) ۱۳۷۶
- ساعت به وقت شرعی دریا (مجموعه غزل) ۱۳۸۰
- گزیدهٔ شعرها (مجموعه نیستان) ۱۳۸۰
۱
چندی است کوچه راوی باران نمیشود
آیینه عبور شهیدان نمیشود
ما نیز در خجالت خود زنگ میزنیم
تیغی که میگدازد و عریان نمیشود
دیگر برای عرش کبوتر نمیبرند
پروازهای معجزه آسان نمیشود
دیگر بس است دم زدن از عاشقی بس است
این دم برای سفره ما نان نمیشود
در سایه غرور دو رکعت نماز رنگ
دلهایمان ابوذر و سلمان نمیشود
یا رب چه آفتی است که سوگندهایمان
از خوردن حرام پشیمان نمیشود
۲
شیون انگیخته در پشت زبانها آتش
درد نان ریخته در ساغر جانها آتش
فصل افسوس و عطش سفره بینان کم نیست
نان مردم شده در خالی خوانها آتش
و پس از هشت شقایق نفسی باز افسوس
سایه انداخته بر تاب و توانها آتش
زخمها باز نمکسودترین میسوزد
بس که سر میزند از زخم زبانها آتش
کاشکی فصل دلانگیز جنون برمیگشت
تا بگیرد دل ِ این تفرقهخوانها آتش
۳
غیر از عطش طی نکردند با ما که باران سرودیم
یا در شهادت شکفتیم، یا از شهیدان سرودیم
وقتی به پایان رسیدیم با استخوانی عطشناک
گفتند آسان گذشتیم، گفتند از نان سرودیم
۴
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با روزهای غربت مولا برادرند
دلواپساند مثل شب ِ بیچراغ ماه
دلواپس ِ دوباره خونین ِ خنجرند
از اهل فتنه مشق دورنگی بعید نیست
مشقی که تا همیشه تاریخ از برند
هر نهروان که میگذرد پینه های پوچ
آزرده صراحت شمشیر اشترند
بعد از وقوع ِ آینه در خون ِ بیدریغ
آیات عشق در گل پرپر مکرّرند
چندین هزار مرتبه تکرار کربلا
تکرار عاشقانه آیات کوثرند
۵
من ماندهام که خیل شما را چه میشود
شیطان چه خوانده است برای نهانتان؟
۶
مثنویها سایه بر دوشاند و مضمونها مجاب
گرگها اینگونه مشمول ترحّم میشوند
۷
سربارهای قافله بستند بارها
درد و دریغ میچکد از انتظارها
بیدردها جواز جسارت گرفتهاند
تا بشنوند زخم زبان، زخمدارها
آنان که فصل داغ گذشتند بیسراغ
از دستهای گمشده در انفجارها
با کفشهای شسته به خون راه میروند
بر حرمت غریب شقایقعذارها
هر روز ازدحام قدمهای بیوضو
مست غرور میگذرند از مزارها
دلتنگم از سکوت، ولی شک نمیکنم
چیزی نمانده است به پایان کارها
من بوی یال میشنوم، بوی یک سوار
مردی که بگسلد نفس ِ نیسوارها
۸
کی میشود ای عشق سکوتی بتکانی
برخیزی و فریادرسی را برسانی
۹
ای کاش دستهای گرفتارِ نام و نان
کاری نداشتند به کار ستارهها
یک مشت گردباد لجوج ایستادهاند
تا بشکند چراغ تبار ستارهها
۱۰
به شط گریه نشاندند بال و باغم را
خدا قبول کند اشکهای داغم را
زمانه لهجه فانوس را نمیفهمد
شکستهاند دلم را، همان چراغم را
به گریه گریه گذشتند لحظهها افسوس
گرفتهاند به قرآن دل و دماغم را
۱۱
بیپاسخاند مثل شهیدان اشک من
در حرمت شکسته گلها، سۆالها
تاوان همزبانی آیینه میدهیم
پیداست در جراحتمان وصف حالها
درهای آسمانی ِ دل را نبستهاند
آواز بال میشنوم از مجالها
۱۲
چیزی ندارم در زمین و آسمان، امّا
با کوچه قسمت میکنم اشک زلالم را
۱۳
یک شب برای باغ گلهایی که نشکفتند
دلتنگ باران میشوم، دلتنگ میمیرم
۱۴
غروب میرسد امّا بهارِ مشرقی من!
نیامدی که نشیند به گل جنوب و شمالم
۱۵
من همان در نامها سرگشته روز نخستم
دلپریشانی که شیدای تو نامیدم خودم را
۱۶
آسمانیتر از آنی که غزل ظرف تو باشد
برگ برگ دل من وقفِ غزلهای نگاهت
۱۷
گفتی که برگردم ولی دیگر، ذوقی برای بازگشتم نیست
تا بازگردم مثل فروردین، با قاصدکها آسمانپر باش
یک روز برمیگردم امّا سرد، بر دوش نخلستانی از اندوه
آن روز بر بالین من بنشین، دلواپس فردای دیگر باش
فردا نمیدانم چه خواهد شد، عمری نماز آشفته سرکردم
بر من نماز دل بخوان آن روز، با شعرهایم مهربانتر باش
۱۸
اینجا کجاست آی…کبوترها؟
ای آسمانِ گم شده در پرها؟
چیزی نمانده است به زیبایی
پایان گرفته گریه دیگرها
درهای آسمان به زمین باز است
پرواز میشوند رهاترها
۱۹
تا آن غروب با دل تنهای من بمان
ای بهترین بهانه فردای من بمان
۲۰
زندگی فصل خوشایندی است در فرهنگ عشق
وسعتی روشن که جای مهربانیهای ماست
هرچه میآید به آغوش سکوتی میرود
آنچه میماند صدای مهربانیهای ماست
۲۱
رو بروی من نشستهای و آه میکشم
روی لحظههای عاشقم نگاه میکشم
لرزشی گرفته ذوقم از تموّج نگاه
هی مرتّب اشتباه اشتباه میکشم
خندهام گرفته از خودم که چند مرتبه
چشمهای آبی تو را سیاه میکشم
تو به هیچکس شبیه نیستی؟ به هیچکس؟
یا که من فقط نشستهام گناه میکشم
بعد ناگهان ستارهای که پاک میشود
دست میبرم به آسمان و ماه میکشم
ماه رو به رویت آه… یک نگاهِ سر به زیر
یک سپیده آفتاب را گواه میکشم
آفتاب هم تبسّمش کم است، مبهم است
پاک میکنم و آه پشت آه میکشم
۲۲
دمی ای مهربان در آتش آهم توقّف کن
خلیلآوازم از آیینه مالامال میآیم
کتاب عشق را بردار و برگ تازهای بگشا
که من با شاهبیت عاشقی در فال میآیم
۲۳
زندهدارانِ شب عشقیم ای ماه بلند!
تا سلام صبحدم در آسمان ما بمان