یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری، و امید از زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را بدولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر …
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری، و امید از زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را بدولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد برآورد و گفت: این مژده مرا نیست دشمنانمراست یعنی وارثان مملکت | |
در این امید بـسـر شد دریغ عمر عزیز | که آنچه در دلمست از درم فراز آید |
امید بسته برآمد ولی چه فایده زآنک | امید نیست که عمر گذشتـه بـازآید |
کـوس رحـلـت بــکـوفـت دسـت اجـل | ای دو چـشـمـم وداع سـر بـکـنـیـد |
ای کــف دســـت و ســـاعــد و بـــازو | هـمــه تــودیـع یـکــدگــر بــکــنــیـد |
بـــر مــن افــتـــاده دشــمــن نــاکــام | آخــر ای دوســتــان گــذر بــکــنـیـد |
روزگــــارم بـــــشــــد بــــنــــادانــــی | مـن نـکــردم شــمـا حــذر نـکــنـیـد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج