فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 16 دی 1403

پایگاه خبری شاعر

حکایت عمر که می خواست خلافت را بفروشد

چون عمر پیش اویس آمد بـه جوشگفـت افکندم خـلافـت در فـروشایـن خــلـافــت گــر خــریـداری بــودمـی فـروشـم گـر بـه دیناری بـودچون اویس این حرف بشنید از …

چون عمر پیش اویس آمد بـه جوشگفـت افکندم خـلافـت در فـروش
ایـن خــلـافــت گــر خــریـداری بــودمـی فـروشـم گـر بـه دیناری بـود
چون اویس این حرف بشنید از عمرگـفـت تــو بــگـذار و فـارغ در گـذر
تــو بــیـفــکـن، هـرک رابــایـد، ز راهبــاز بـرگـیـرد شـود در پـیـشـگـاه
چـون خـلافت خـواست افکندن امیرآن زمان بـرخـاسـت از یاران نفـیر
جـمله گـفـتـندش مکـن ای پـیشـواخـلق را سـرگـشـتـه از بـهر خـدا
عــهــده در گــردنــت صــدیـق کــردآن نه بـر عمیا که بـر تـحقیق کرد
گـر تـو می پـیچـی سـر از فـرمان اوایـن زمـان از تــو بــرنـجـد جـان او
چـون شنید این حـجـت محـکم عمرکار ازین حجت برو شد سخت تر

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج