حسین نظریان.
حسین نظریان. متخلص به (غریب دلفانی)
☘️متولد 1350 استان لرستان _شهرستان دلفان
☘️دارای بیش از 20 مقاله علمی پژوهشی در زمینه زبان و ادبیات فارسی
☘️مجموعه شعر (نجوای غریب ) در سال 82 از ایشان چاپ شده است.
☘️علاوه بر اشعار فارسی,بومی سروده هایی به زبان شیرین لکی دارد
در حال حاضر مسئولیت انجمن ادبی ترکه میر شهرستان دلفان را با بیش 60 عضو فعال بر عهده دارد
1
رفته بود از خاطراتم ردِ پایش مانده بود
چنگ میزد بر دلم زخمی که جایش مانده بود
باید از اول برایِ من به پایان می رسید
قصه یِ پر غصه ای که انتهایش مانده بود
بینِ ما حرفی نمانده بود و در کنجِ دلم
از تمامِ ماجرا ، چون و چرایش مانده بود
زل زدم از پشتِ شیشه در حیاطِ روبرو
زیرِ باران کفش هایِ تا به تایش مانده بود
زنده می شد در دلم چیزی شبیهِ معجزه
رفته بوداز شهر، موسی و عصایش مانده بود
دفترِ شعرم ورق می خورد و بعد از سال ها
برگِ سرخِ یک اقاقی لا به لایش مانده بود
در دلم آشوب سختی بود و بر آرامشم
بارها شوریده بود و کودتایش مانده بود
از تمامِ اتهاماتی که بر خود می زدم
روی دستم بغض کالِ خنده هایش مانده بود
#غریب_دلفانی(حسین نظریان)
2
گاهی برایِ بودن ، باید بهانه باشی
گاهی سکوت محض و گاهی ترانه باشی
وقتی خدایِ آتش ، حرمت نمی شناسد
در عمقِ سبزِ جنگل ، باید جوانه باشی
وقتی که آسمان را ، تقدیمِ جغد کردی
باید به فکرِ پرواز ، در حدِ لانه باشی
وقتی که موج دریا ،بر صخره می خروشد
دریایِ بیکران را ، باید کرانه باشی
روزی برایِ بودن ، در اوجِ ناامیدی
مشتی بزن به کوهی، تا جاودانه باشی
دیوار را رها کن ، بر رویِ پای خود باش
باید به سر بیفتی ، تا پشتوانه باشی
در سوزِ سرد ِ سرما ، باید برایِ ماندن
با آه آتشینی ، گرمای ِ خانه باشی
یک قطره قطره قطره،سیلی شوی به ناگه
در کوره راهِ باران ، گر دانه دانه باشی
در تیک تاک ساعت، راهی بیاب و طی کن
تا زندگانی ات هست، باید روانه باشی
#غریب_دلفانی(حسین نظریان)
3
روبروی یک هتل, مثل مسافر مانده ام
ابتدای راه هستم, یا در آخر مانده ام
آمدم یا می روم تکلیف من معلوم نیست
شادوخوشحالم و یا آزرده خاطر مانده ام
رفتنم یا ماندنم اصلا مگر دست من است
مثل شعر مبهمی در ذهن شاعر مانده ام
یک نفر درگوش من میگفت اینجا بوده ام
اینکه آیا بوده ام؟در حال حاضر مانده ام
گارسون دارد نگاهم می کند با چشم تیز
همچنان درپشت شیشه مثل عابرمانده ام
پشت پایم خیس شد انگار دارم می روم
آب می پاشد کسی پشت مسافر مانده ام
می روم اکنون ولی هرگز نفهمیدم که من
یار شاطر بوده ام یا بار خاطر مانده ام
مانده ام یا رفته ام ,گیجم نمی دانم چرا
روبروی یک هتل مثل مسافر مانده ام
#غریب_دلفانی(حسین نظریان)
4
وقتی تب عشقت به غزل های من افتاد
در ذهن خدا دغدغه ی خلق زن افتاد
آن روز خدا مستِ غزل بود و غزل گفت
آن قدر غزل گفت که عشق از دهن افتاد
در چادر گلدار تو گل کرد گل عشق
بر روی سرت برگ گل نسترن افتاد
آوازه ی دل بردن و دل باختن آن روز
با سمفونی چلچله ها در چمن افتاد
آن روز به خود گفت خدا :دست مریزاد
برخاست دل آن لحظه و در کف زدن افتاد
بدبخت!نه!خوشبخت شدم با تو در آن روز
نوبت که به طنازی و دل باختن افتاد
در وسوسه ی چیدن یک سیب از این باغ
صد سیب تر و تازه درون لجن افتاد
هر بار که من ، بوی تو از باد شنیدم
این قلب ترک خورده به یاد وطن افتاد
#غریب_دلفانی(حسین نظریان)
5
مست مستم از رگم اندوه دریا می چکد
قطره قطره هستی ام از دست فردا می چکد
در نگاه سرد مجنون پشت هر آشفتگی
نقش پای لیلی از دامان صحرا می چکد
بی شک از آیینه ی خورشید بویی برده است
این بلندایی که از آیین یلدا می چکد
مشق می کردم که “دارا نان ندارد” روزبعد
دیدم از انگشت سارا خون دارا می چکد
رودها را سخره خواهد کرد روزی بی گمان
قطره ی آبی که در پهنای دریا می چکد
برگ پاییزم تماشای بهارم آرزوست
اینک اینک انتظار از این تماشا می چکد
من همان دزدم که سیبت را به دندان می زدم
گرچه اکنون از سراپای تو حاشا می چکد
#غریب_دلفانی(حسین نظریان)
6
من از هذیان تلخ سایه های سرد می ترسم
از آوار صدای گریه ی یک مرد می ترسم
بهشت اینجاست، بشنو بوی گندم نیست اما من
از آن سیبی که رسوای جهانم کرد می ترسم
شبیه رنگ چشمانت، جنون با عقل می بافم
ولی در عمق این باور، ز شهرآورد می ترسم
سپیدار از سپیدای افق پیداست اما من
ز چشم این اجاق روشن شبگرد می ترسم
مسافر رفت و در بهت نگاهم سایه اش گم شد
ولیکن من هنوز از جاده ی پر گرد می ترسم
تو رفتی و دچار درد بی عشقی شدم اکنون
بیا با من بمان امشب, که از این درد می ترسم
جنون از لای پیچک های مست باغ می خندد
و من از آن نگاهی که به عقلم کرد می ترسم
سکوت سنگ ها را در رگم پیچاندم و رفتم
از آن که این بلا را بر سرم آورد می ترسم
تمام قاصدک ها کوچ کردند و گون مانده
نمان اینجا که من از ماندن نامرد می ترسم
در سوزِ سرد ِ سرما ، باید برایِ ماندن
با آه آتشینی ، گرمای ِ خانه باشی
یک قطره قطره قطره،سیلی شوی به ناگه
در کوره راهِ باران ، گر دانه دانه باشی
در تیک تاک ساعت، راهی بیاب و طی کن
تا زندگانی ات هست، باید روانه باشی
#غریب_دلفانی(حسین نظریان)
3
روبروی یک هتل, مثل مسافر مانده ام
ابتدای راه هستم, یا در آخر مانده ام
آمدم یا می روم تکلیف من معلوم نیست
شادوخوشحالم و یا آزرده خاطر مانده ام
رفتنم یا ماندنم اصلا مگر دست من است
مثل شعر مبهمی در ذهن شاعر مانده ام
یک نفر درگوش من میگفت اینجا بوده ام
اینکه آیا بوده ام؟در حال حاضر مانده ام
گارسون دارد نگاهم می کند با چشم تیز
همچنان درپشت شیشه مثل عابرمانده ام
پشت پایم خیس شد انگار دارم می روم
آب می پاشد کسی پشت مسافر مانده ام
می روم اکنون ولی هرگز نفهمیدم که من
یار شاطر بوده ام یا بار خاطر مانده ام
مانده ام یا رفته ام ,گیجم نمی دانم چرا
روبروی یک هتل مثل مسافر مانده ام
#غریب_دلفانی(حسین نظریان)
4
وقتی تب عشقت به غزل های من افتاد
در ذهن خدا دغدغه ی خلق زن افتاد
آن روز خدا مستِ غزل بود و غزل گفت
آن قدر غزل گفت که عشق از دهن افتاد
در چادر گلدار تو گل کرد گل عشق
بر روی سرت برگ گل نسترن افتاد
آوازه ی دل بردن و دل باختن آن روز
با سمفونی چلچله ها در چمن افتاد
آن روز به خود گفت خدا :دست مریزاد
برخاست دل آن لحظه و در کف زدن افتاد
بدبخت!نه!خوشبخت شدم با تو در آن روز
نوبت که به طنازی و دل باختن افتاد
در وسوسه ی چیدن یک سیب از این باغ
صد سیب تر و تازه درون لجن افتاد
هر بار که من ، بوی تو از باد شنیدم
این قلب ترک خورده به یاد وطن افتاد
#غریب_دلفانی(حسین نظریان)
5
مست مستم از رگم اندوه دریا می چکد
قطره قطره هستی ام از دست فردا می چکد
در نگاه سرد مجنون پشت هر آشفتگی
نقش پای لیلی از دامان صحرا می چکد
بی شک از آیینه ی خورشید بویی برده است
این بلندایی که از آیین یلدا می چکد
مشق می کردم که “دارا نان ندارد” روزبعد
دیدم از انگشت سارا خون دارا می چکد
رودها را سخره خواهد کرد روزی بی گمان
قطره ی آبی که در پهنای دریا می چکد
برگ پاییزم تماشای بهارم آرزوست
اینک اینک انتظار از این تماشا می چکد
من همان دزدم که سیبت را به دندان می زدم
گرچه اکنون از سراپای تو حاشا می چکد
#غریب_دلفانی(حسین نظریان)
6
من از هذیان تلخ سایه های سرد می ترسم
از آوار صدای گریه ی یک مرد می ترسم
بهشت اینجاست، بشنو بوی گندم نیست اما من
از آن سیبی که رسوای جهانم کرد می ترسم
شبیه رنگ چشمانت، جنون با عقل می بافم
ولی در عمق این باور، ز شهرآورد می ترسم
سپیدار از سپیدای افق پیداست اما من
ز چشم این اجاق روشن شبگرد می ترسم
مسافر رفت و در بهت نگاهم سایه اش گم شد
ولیکن من هنوز از جاده ی پر گرد می ترسم
تو رفتی و دچار درد بی عشقی شدم اکنون
بیا با من بمان امشب, که از این درد می ترسم
جنون از لای پیچک های مست باغ می خندد
و من از آن نگاهی که به عقلم کرد می ترسم
سکوت سنگ ها را در رگم پیچاندم و رفتم
از آن که این بلا را بر سرم آورد می ترسم
تمام قاصدک ها کوچ کردند و گون مانده
نمان اینجا که من از ماندن نامرد می ترسم
#غریب_دلفانی(حسین نظریان)
.