بیوگرافی حامد عسکری شاعر و همسرش + عکس و زندگی شخصی
حامد عسکری متولد ۱۰ خرداد ۱۳۶۱ در بم، ترانه سرا و شاعر است
فارغ التحصیل لیسانس رشته حقوق قضایی از دانشگاه تهران شمال می باشد وی فوق دیپلم خود را در پایه لمعتین در حوزه علمیه گذرانده است، پدرش معلم بود
شروع زندگی با شعر !
حامد عسکری : من زندگی ام شعر بوده است. اصلا طبیعتی که ما در آن جا به دنیا آمدیم این گونه بوده است مایی که چهار دست و پا روی قالی کرمان می رفتیم تا قنات ها و کوچه باغ هایی که آن جا بود ناگزیری از شعار شدن نبود، نه تنها من بلکه پدر بزرگم هم این گونه بوده است
از حوزه علمیه تا دانشگاه آزاد
بعد از سوم راهنمایی رفتم حوزه علمیه و مشغول درس شدم و بعد شروع کردم به صورت قاچاقی دیپلم گرفتن. لمعتین را تمام کردم و همزمان دیپلم هم گرفتم. دانشگاه امتحان دادم و حقوق قبول شدم
روزمرگی شاعرانه
من کتاب بالینی ام سعدی است و بیدل؛ شبی دو سه تا غزل از سعدی و بیدل باید بخوانم هفته ای چند صفحه نهج البلاغه باید بخوانم. رمان و داستان کوتاه هم زیاد میخوانم
البته از شاعران معاصر و هم نسلان کمتر می خوانم
احساسات دوران بچگی
کودکی عجیبی داشتم. پسرعمه من متخصص زدن گنجشک با تیروکمان بود و من بقیه بستنی ام را کنار لانه مورچه ها می گذاشتم تا درگرمای بم چیز خنک بخورند
بارها برای کارتون کوزت گریه کردم حتی آن موقع ها کارتونی پخش می شد که ۱۵ پسربچه در جزیره ای گرفتار شده بودند، یادم می آید برای شبکه ۲ نامه ای نوشتم و راهکار دادم که آنها می توانند با این کار از آن جزیره بیرون بیایند، تمام بچگی من پر از احساسات این شکلی بود
بیشتر از سن خودم می فهمیدم و گاهی خیلی دردم می آمد
عکس حامد عسکری در کنار شیخ انصاری
وقتی بم زلزله شد
زلزله که شد دانشگاه رفسنجان بود. دوساعت بعد به بم رسید و شهرش را…
وقتی بعد از زلزله برگشتم بم، شهر آوارشده بود ۴۷ نفر از دوستان و آشنایان نزدیکم را از دست دادم پدربزرگم، مادربزرگم، عموزاده های پدرم و همبازی هایم، شب قبل توی بم عروسی بود بم تالار نداشت و عروسی ها در خانه بود. فردایش عروس و داماد را از زیر آوار بیرون آوردند
وقتی همه رفتند
اینطور برایتان بگویم که بعد از زلزله بم ۳۱۲ تا از شماره های گوشی من پاک شد. همگی در زلزله رفتند از زلزله بم و تاریخ ۵ دی ۸۲ حالا نزدیک ۱۲ سال می گذرد، من هنوز شب ها هفته ای یکبار خواب زلزله می بینم. هنوز نمی توانم به کنسرو ماهی لب بزنم از بس آن زمان شام و ناهار صبحانه مان شده بود تن ماهی، هنوز وقتی دخترم پتو را روی سرش می کشد نمی توانم نگاهش کنم. حالم خراب می شود
مهاجرت به تهران
بعد از زلزله بعد آنقدر روحیش بهم ریخت که به تهران انتقالی گرفت
از وقتی که انتقالی دانشگاهم را گرفتم ساکن تهران شدم. من برای شعر خیلی رنج و فقر کشیدم در ساختمانی که بودم عربی درس می دادم. ویراستاری می کردم. فایل صوتی یکی از دوستان خبرنگارم را پیاده می کردم. کارهای پروژه ای انجام می دادم
حتی گاهی مجبور به کار ساختمانی هم شدم. کم کم با شاعرها آشنا شدم وبه محافل ادبی رفتم. من آدم کویری و خونگرمی بودم و زود به جمع های ادبی راه پیدا کردم
ازدواج، همسرش + فرزندان
با همسرش در یکی از انجمن های ادبی دانشگاه آشنا می شود و به قول خودش همسرش کسی بود که توانست او را اهلی کند و حالا ثمره ازدواجش بعد از ۹ سال باران و محمد نیکان است
عکس حامد عسکری و پدر بزرگ و مادر بزرگش + زندگینامه کامل
فداکاری همسر
بعد از ازدواج به ثبات رسیدم و توانستم بهتر شعر بگویم. ماه های اول ازدواج حتی تلویزیون را از کارتن در نیاوردیم. مدام باهم کتاب و تاریخ بیهقی می خواندیم. بعد همسرم درسش را ادامه داد و کارشناسی ارشد در ادبیات گرفت اما در شعر پشت من ایستاد تا من جلو بیایم
امضای همسر زیر شعرهایش
نصفه شب ها شعر می گویم که همه خوابند اگر شعرم تمام نشد که هیچ، اگر شد پاکنویسش می کنم و می گذارم جایی که همسرم ببیند. اگر زیرش را امضا کرد یعنی تایید شد و می رود توی دفتر شعرم
کتاب ها
تاکنون دو کتاب از وی به نام های حال و خوایی از ترنج و بلوچ و خانومی که شما باشی + مجوعه غزل هایی بنام سرمه ای از وی منتشر شده است
گرمی لبخند از آواز بنان برداشته
چشم از فیروزههای اصفهان برداشته
حس معصوم نگاه غرق در اعجاز را
از دعاهای مفاتیح الجنان برداشته
بعدها هرکس بخواند نقلی از زیباییش
از غزلهای من آتش به جان برداشته
عشق مدتهاست این روح سراسر درد را
برده بر بام جنون و نردبان برداشته
فکر کن گنجشک باشی و ببینی گردباد
جفت معصوم تو را از آشیان برداشته
بشکند دستش گلم هرکس تو را از من گرفت
کیسه باروت از ستارخان برداشته
★★★
مثل آن چایی که میچسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم با دلهای تنها بیشتر
درد را با جان پذیراییم و با غمها خوشیم
قالی کرمان که باشی میخوری پا بیشتر
بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر
هر شبِ عمرم به یادت اشک میریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شبهای یلدا بیشتر
رفتهای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر
زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلختر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر
هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم
خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر
★★★
نهاده است به غبغب ترنج قالی کرمان
نشانده بر عسل لب انارهای بدخشان
نشسته است به تختی به تختی از گل و کاشی
سی و سه بافه رها کرده در شکوه سپاهان
سپرده روسریاش را به بادهای مخالف
به بادهای رها در شب کویر خراسان
دو دست داغ و نحیفم میان زلف پریشش
لوار شرجی قشم است در شمال شمیران
بر آن شدم که ببوسم عروس شعر خودم را
ببوسمش به خیال گلابگیری کاشان
غزل رسید به آخر، هنوز اول وصفم
همینقدر بنویسم فرشتهایست به قرآن
★★★
هرچه با تنهایی من آشناتر میشوی
دیرتر سرمیزنی و بیوفاتر میشوی
هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشانتر، تو هم بیاعتناتر میشوی
من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر میبالی و بالا بلاتر میشوی
مثل بیدی زلفها را ریختی بر شانهها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر میشوی
عشق قلیانیست با طعم خوش نعنا دو سیب
میکشی آزاد باشی، مبتلاتر میشوی
یا سراغ من میآیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا، تر میشوی
★★★
چون سرمه میوزی قدمت روی دیدههاست
لطف خط شکسته به شیب کشیدههاست
هرکس که روی ماه تو را دیده، دیده است
فرقی که بین دیده و بین شنیدههاست
موی تو نیست ریخته بر روی شانههات
هاشور شاعرانه شب بر سپیدههاست
من یک چنار پیرم و هر شاخهای ز من
دستی به التماس به سمت پریدههاست
از عشق او بترس غزل مجلسش نرو
امروز میهمانی یوسف ندیدههاست
★★★
نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش
قناریهای این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینی با النگویش
مضاعف میکند زیبایی اش را گوشوار آن سان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش
کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟
اگر پیچ امین الدوله بودم میتوانستم
کمی از ساقههایم را ببندم دور بازویش
تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش
قضاوت میکند تاریخ بین خان ده با من
که از من شعر میماند و از او باغ گردویش
رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش
★★★
میروم حسرت دریای مرا دفن کنید
اهل دیروزم و فردای مرا دفن کنید
لحدم را بگذارید به روی لحدم
شال ابریشم لیلای مرا دفن کنید
ایل من مرده کسی نیست که چنگی بزند
وقت تنگ است بخارای مرا دفن کنید
صخرهام، صخره که «دلتا» شده از سیلی رود
«دل» که خوب است فقط «تا»ی مرا دفن کنید
تا پر از روسری و سیب شود شهر شما
زیر این خاک غزلهای مرا دفن کنید
★★★
شانهات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت،نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا
بیتهای روشن و شعلهورم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه عاشقترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
★★★
تو آن ماهی که معمولاً رخت را قاب میگیرند
بیا شهریور پیراهنت ییلاق لکلکها
صدای جاری گنجشک در خواب مترسکها
بیا ای امن، ای سرسبز، ای انبوه عطرآگین
بیا تا تخم بگذارند در دستانت اردکها
گل از سر وا بکن ده را پریشان میکند بویت
و به سمت تو میآیند باد و بادبادکها
تو در شعرم شکوه دختری از ایل قاجاری
که میرقصد اگر چه روی قلیان و قلکها
تمام شهر دنبال تواند از بلخ تا زابل
سیاوشها و رستمها، فریدونها و بابکها
همین که عکس ماهت میچکد توی قنات ده
به دورش مست میرقصند ماهیها و جلبکها
کنار رود، دستت توی دستم، شب، خدای من
شکوه خندهای تو، سکوت جیرجیرکها
مرا بی تاب میخواهند، مثل کودکیهامان
تو مامان، من پدر، فرزندهامان هم عروسکها
تو آن ماهی که معمولاً رخت را قاب میگیرند
همیشه شاعرانی مثل من، از پشت عینکها
★★★
چوپان شده تا شاعر ذاتی شده باشد
آواره آن ماه دهاتی شده باشد
چوپان شده در جنگل بادام بچرخد
تا مست چهل چشم هراتی شده باشد
شاید اثر جنگل بادام و کمی بغض
منجر به غزلواره آتی شده باشد
سخت است ولی میگذرم از نفسی که
جز با نفس گرم تو قاطی شده باشد
از بین ده انگشت یکی قسمتش این نیست
در لیقه موهات دواتی شده باشد
تو چایی بی قندی… و یک عالمه زنبور
شاید لب فنجان شکلاتی شده باشد
★★★
چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور
من عاشقم به دیدنت از تپههای دور
من تشنهام به رد شدنت از قلمرواَم
آهو! بیا و رد شو از این دشت سوت و کور
رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات
اردیبهشت هدیه بده ضمنِ هر عبور
آواره نجابت چشمان شرجیات
توریستهای نقشه به دست بلوند و بور
هرگاه حین گپ زدنت خنده میکنی
انگار «ذوالفنون» زده از «اصفهان» به «شور»
دردی دوا نمیکند از من ترانههام
من آرزوی وصل تو را میبرم به گور
مرجان! ببخش «داش آکلت» رفت و دم نزد
از آنچه رفت بر سر این دل، دل صبور
تعریف کردم از تو، تو را چشم میزنند
هان ای غزل! بسوز که چشم حسود کور
★★★
با من برنو به دوش یاغی مشروطهخواه
عشق کاری کرده که تبریز میسوزد در آه
بعدها تاریخ میگوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنهاتر از ستارخان ِ بی سپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کُنده پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدمست و سیب خوردن آدمست و اشتباه
سوختم دیدم قدیمیها چه زیبا گفتهاند
«دانه فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه»
★★★
عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است
بیقرارم کرده و گفته صبوری بهتر است
توی قرآن خواندهام، یعقوب یادم داده است:
دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است
نامههایم چشمهایت را اذیت میکند
درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است
چای دم کن، خستهام از تلخی نسکافهها
چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است
من سرم بر شانهات؟ یا تو سرت بر شانهام؟
فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است؟
★★★
اصلاً قبول حرف شما، من روانیام
من رعد و برق و زلزلهام، ناگهانیام
این بیتهای تلخِ نفسگیرِ شعلهخیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانیام
رودم، اگر چه بیتو به دریا نمیرسم
کوهم، اگر چه مردنی و استخوانیام
من کز شکوه روسریات کم نمیکنم
من، این من غبار، چرا میتکانیام؟
بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر که سرشکسته نامهربانیام
کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست
از بعد رفتنت گل ابروکمانیام
شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار
نگذاشت این که بشنویام یا بخوانیام
این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند
من دوستدار بستنی زعفرانیام
★★★
گیرم تمام شهر پر از سرمهریزها
خالی شدهست مصر دلم از عزیزها
داش آکل و سیاوش و رستم تمام شد
حالا شدهست نوبت ابرو تمیزها
دیگر به کوه و تیشه و مجنون نیاز نیست
عشاق قانعند به میخ و پریزها
دستی دراز نیست به عنوان دوستی
جز دستهای توطئه از زیر میزها
دل نیست آنچه جز به هوای تو میتپد
مجموعهایست از رگ و اینجور چیزها
خانم بخند! که نمک خندههای تو
برعکس لازم است برای مریضها
چون عاشقم و عشق بسان گدازه داغ
پس دست میزنم به تمامی جیزها
زیباترین ترانههای حامد عسکری
گریه نمیکنم نه اینکه سنگم
گریه غرورم رو به هم میزنه
مرد برای هضم دلتنگیهاش
گریه نمیکنه، قدم میزنه
گریه نمیکنم، نه اینکه خوبم
نه اینکه دردی نیست، نه اینکه شادم
یک اتفاق نصفه نیمهام که
یهو میون زندگی افتادم
یک ماجرای تلخ ناگزیرم
یک کهکشونم ولی بی ستاره
یک قهوه که هرچی شکر بریزی
بازم همون تلخی ناب رو داره
اگر یکی باشه من رو بفهمه
براش غرورم رو به هم میزنم
گریه که سهله، زیر چتر شونش
تا آخر دنیا قدم میزنم
★★★
منو موجا هر روز سیلی زدن
شکستم ولی صخره بار اومدم
کنارم نبودی ببینی چطور
با این بی کسیها کنار اومدم
نمیگم که منت بذارم سرت
نمیگم که من از همه بهترم
تو که خوب میدونی چی از دست رفت
تو که خوب میدونی چی اومد سرم
حواسم بهت هست که دلواپسی
میدونم شبات صاف و پر نور نیست
بذار با همین حس نگاهت کنم
خدا شاهده چشم من شور نیست
پر از جمعههای بدون توئم
ولی انتظارت هنوز با منه
به این قصه خوشبینتر از سابقم
تو یک روز میای من دلم روشنه
★★★
قیچی رو برداشتی که تقسیم کنی
عکسی که یادگار یک جنونه
هرجوری ورمیری بازم نمیشه
دستِ تو دور گردنم میمونه
به دفترم خیلی علاقه داره
شومینه اشتهاش بی حد و مرزه
میندازمش بفهمه دوستت دارم
یه مشت غزل مگه چه قدر میارزه؟
دارم میرم شبیه برگ زردی
که داره از شاخه جدا میافته
یکی همیشه سرجاش میمونه
یکی نمیدونه کجا میافته
کوچ همین جوری خودش شکنجه اس
بیچارهای اگه پرت بشکنه
پرم شکسته کاش میشد بمونم
جاده الهی کمرت بشکنه
ببین تو تازه اول بهاری
یه چیزی میگم واسه یادگاری
تورو خدا با هرکی عکس گرفتی
دستتو دور گردنش نذاری
★★★
نامه آخرت به دستم رسید
بالاخره تونستی پستش کنی
خیلی پُلا میونمون خراب شد
دیگه نمیتونی درستش کنی
جون به لبم رسید تا رامم بشی
چه جوری این شعله رو خاموش کنم
شاید ببخشمت ولی محاله
نامه آخرو فراموش کنم
نوشتی آسمونمون تموم شد
هرچی که بوده بینمون تموم شد
تو ساده رد شدی ولی جدایی
خیلی برای من گرون تموم شد
تو آسمون قلب من پریدن
یه ذره بال و پر میخواس نداشتی
به من نگو تقصیر سرنوشته
عاشق شدن جگر میخواس نداشتی
با این حساب حرفی دیگه نمونده
منم دیگه حرفامو جم میکنم
چندتا غزل میمونه چندتا نامه
اونم یه خاکی تو سرم میکنم
ازما گذشته اینو بشنو برو
که چوب حراج نزنی دلت رو
دل به کسی بده که وقتی میره
رژت رو پاک کنه نه ریملت رو