فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 18 اردیبهشت 1403

ایمان کاظمی

تصویر تست
تصویر تست

ایمان کاظمی

زاده‌ی سوم فروردین ماه سال ۱۳۵۹ در دیار هنر و هنرمندی ، اصفهان و دارای مدرک فوق لیسانس متالورژی هستم و در اشعار و بخصوص غزلیات با نام «ایمان» تخلص می‌کنم.

از آنجا که از دوران کودکی در خانواده‌ای از اهالی شعر و موسیقی پرورش یافته‌ام ، از همان دوران با زبان شعر و موسیقی سنتی آشنا شدم.
*تسلط بر دستگاه های موسیقی سنتی و بصورت تخصصی نواختن سه تار
*خوشنویسی به سبک شکسته نستعلیق
*و سرودن اشعار و غزلیات در اوزان عروضی

از علاقه مندی های من است.

همواره این بیت از خواجه‌ی شیراز را زمزمه و بر این نکته معتقدم ،

قلندران طریقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آنکس که از هنر خالیست

و همواره شاگرد کوچک مکتب هنر ناب ایران زمین بوده و خواهم بود و این سفارش حضرت لسان الغیب را مدام آویزه‌ی گوش خواهم داشت ،

در مکتب حقایق و پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

**

حلول فطر سعید

هلال مه چو بر آن سوی آسمان برسد
سخن به عاطفت یار مهربان برسد

ببین چگونه شده بدر صورتش چون موی
عزیز گشته و اینگونه ارمغان برسد

کنون هزار دیده‌ی جویا به آسمان مبهوت
چو عاشقی که عزیزش ز کاروان برسد

ستون ستون ز فلک لولیان مهوش روی
قدح قدح می رنگین جاودان برسد

طنین قدس ملائک به بانگ أَوْلٰانٰا
حدیث آمدن عید عاشقان برسد

نوید و مژده رسانم به جمع سر مستان
شراب کهنه ز مینای ساقیان برسد

زبان زبان طلبم بهر وصف این شبها
فغان فغان که قصور از لب و زبان برسد

در این رحیل صیام و حلول فطر سعید
خدا کند مه ما هم در این میان برسد

در این مبارک ایام اگر شوم خشنود
گمان ندارم از این بر کسی زیان برسد

رسیده پیک امینی بود که این ایام
که ناله‌ی شب «ایمان» به قدسیان برسد

**

دوستان مست بهار رمضانم چه کنم
خاطرش برده ز جان صبر و قرارم چه کنم

بانگ عشقش چو از آن مأذنه خیزد عمریست
پی قد قامت آن سرو روانم چه کنم

روزه ام باطل ازین شد که خورم خون و مدام
سوز این سینه کند دود به کامم چه کنم

سحرم راز و نیاز و گله از دوری یار
تا چه پیش آورد افطار برایم چه کنم

خوشهٔ زلف نگار و تب صحرای وجود
آتش افروخته بر خرمن کاهم چه کنم

خوشه برچید بساط خود و از مزرعه رفت
دشت دل سوخته ای وای بحالم چه کنم

نچشیدم من از آن گندم دیدار و عجب
رانده ای بی خبر از باغ وصالم چه کنم

گر چه ماه رمضان است اگر بر تب دل
می مرد افکن رنگین ننشانم چه کنم

لطف یار است و به شکرانهٔ عشقش هر بار
غم او ریخته بر قند روانم چه کنم

تا که باز آیی و زرنگار ز «ایمان» برود
من همان منتظر چشم به راهم چه کنم

شمیم سپیده دم

دوباره وقت  سحر   عطر   یار  می‌آید
شمیم  و  بوی  خوشش  از کنار می‌آید

دوباره وقت سحر شد ، چو نیک برگردی
صدای    مقدمش    از    روزگار    می‌آید

به هر کجا که نظر می‌کنم ترانه ی اوست
شکوفه  می زند  آذین   هزار   می‌آید

به لطف و مرحمتِ مه لقای زرین پی
از این دو  کاسه‌یِ  خون  آبشار  می‌آید

دلم ز گردش ایام و فرقتش خون است
دو  جرعه  از  می  نابش ،  قرار  می‌آید

سَئلتُ عَنْ مَلٰائِکُ وَ الرُّوحْ فيٖ مُکٰاشِفَتيٖ
کَرم   ز   حضرتِ   پروردگار  می‌آید  ؟

ببین که ظلمت شب با سپیده رخشان شد
امید   روزنه ای    زد   ،   بهار   می‌آید

دوباره ارغوان و شقایق شکفته می‌گردد
دوباره   از   پی  نرگس  انار   می‌آید

به  باد  و شاخسارِ  بهاران  نگه کنم ، آیا
شِکَنج  طُرّه‌ ی   آن   گل عذار  می‌آید  ؟

ز گوشِ جان بشنفتم ندایش ای «ایمان»
که   عاقبت   مهِ     نیکو    تبار   می‌آید

2

اندیشه بعثت

می نگارم از ”قلم” از “نون” و از “ما یسطرون”
تخته بر دکان جهل و وحیِ بر ردّ جنون

از  همای بانگ “اقرا باسم ربکْ” در حرا
تا کلام ختم اکمال و نهیب “کافرون”

یادبودی از الستُ و ذره و “قالوا بلیٰ”
تا به فردوس و جحیم و بانگِ “فیها خالدون”

چیست جانا در ورای این کلام دلنشین
چیست در اندیشه‌ی بعثت ورای قاف و نون

بار دشوار رسالت چیست بر دوش نبی
سختی بار نبوت چیست از جانش فزون

آنچه بایستی که بر گیری از این آیات نور
چیست از گهواره تا “انّا الیه الراجعون”

در کلام پاک ایزد جز هدایت چیستی
آیه آیه چون چراغی بر حقیقت رهنمون

اندکی اندیشه می باید که بینی از چه رو
سازد او بنیان شرک و بت پرستی واژگون

مَخلص گفتار احمد نور بر تاریکی است
یار می خواهد که از ظلْمات جهل آیی برون

پس درآ ای جان جانان از فریب و مکر نفس
قد بکش از انفعال و خفت و جهل و سکون

چشم دل از ظلمت کور تعصبها بشوی
تا به کی محبوس در “عمیٌ فهم لا یعقلون”

عقل و فکرت را به همراه کلام نور کن
تا نیاری سجده بر بتهای انسانی کنون

شرح آیاتش ز هر شیخ و ز هر منبر مجوی
تا نباشی مُهره ی تسبیح و گمراه و زبون

اهل دنیا با فریب از آیه ها بستند دام
ای دریغا ما گرفتاریم در بختی نگون

سینه ام پر درد از سوز کلام احمد است
این چه غوغائیست «ایمان» را میان عشق و خون