باد گندمزارِ مویت را به تاب انداخته
مادرت در چشمهایت آفتاب انداخته
بازتابِ رویِ تو در آب میرقصید و ماه
از سر شرمش حریری رویِ آب انداخته
با دو پای خویش در دام غمت افتاده ام
مثل آن ماهی که خود را در حباب انداخته
جویِ خون از چشم من جاریست اما دیگران
گفتهاند اینجا کسی جامِ شراب انداخته
چین از ابرو باز کردی و به لبها دوختی
مژده که دلدار از رویش نقاب انداخته
مهرنگار خلیقی