آذر نادی
1
خسته ایم از تردید، خسته ایم از باور
چه بگویم؟ از که؟ که نگفتن بهتر
باغی آباد نماند، غزلی شاد نماند
آنچه در یاد نماند به چه ارزد دیگر؟
از خزانی ساری، چه توقع داری
لحظه ای در این سو، لحظه ای آنسوتر
می رود باغ به باغ، می زند داغ به داغ
ای خبرچینِ کلاغ! خبر مرگ ببر!
باز، بازی خوردیم در فریبی ممتد
پرده ها می افتد، شرم کن بازیگر
2
آمده مهمانتان سفرهیتان رو به راه
کاغذ و شعر و قلم، آتش و عشق و گناه
باز غزل میکشید، روح در آن میدمید
جملهی اول سپید جملهی دوم سیاه
آدم شیطان سرشت، عبد و عبید گناه
بس که به جای بهشت، رفته به تبعید گاه
چارهی راهی که نیست، پشت و پناهی که نیست
باز ترک خورده است سر به سر سرپناه
پس به کجا میتوان داد ز دادار برد..؟!
” شاهد” دل میشوم باز در این دادگاه:
خود قسمم را شکست، او به دلم برد دست
هیچ کسی غیر او، اشهد ان لا اله…
…
چهرهی من گم شده در پس آیینه ها
بس که شبیه من است صورتکم گاه گاه
بس که شبیه من است صورت مصنوعی ام
میشود آن را گرفت با “خود” من اشتباه
دست عزیزت کجاست تا که عزیزش کنی
یوسف من سالهاست مانده در اعماق چاه..
3
برده من را به ناکجا آباد، باید و شاید و اگرهایم
مثل یک شمع دور من جمع اند، مثل یک کوه سرد تنهایم
من درختم، بله تو حق داری، از تنم برگ سبز می خواهی
ریشه هایم ولی رسیده به سنگ… پنجه آفتاب بر نایم…
دست من نیست چشمهایم را زاغ های دریده نوک زده اند
جز سیاهی اگر نمی بینم منظری پیش روی فردایم
شهر من در غبار گم شده است، ما در این حجم تار گم شده ایم
گشته ام……. نیستی سر جایت! گشته ای……. نیستم سر جایم!
رفته ام، رفته ام که برگردم، رفته ای، رفته ای که برگردی
دور دور خیانت است رفیق! پس نمی آیی و………………….
……………………………………………………………………………نمی آیم.