آخرین سوره ی صحیفه ی عشق…
روح افسردهٔ زمین مانده ست
بی تو دور از بهار بی تردید
عشق هم زخم کهنه ای دارد
از غم بی شمار بی تردید
درغیاب تو چتر گسترده ست
تیره ابری که فتنه می بارد
جای باران نگاه زخمی اوست
بر تن روزگار بی تردید
گردغربت نشسته برسرایل
سهم هریک غم وپریشانیست
هرسری که هوائی ی عشق است
می رود روی دار بی تردید
سایهٔ شوم نهروانی ها
قد کشیده اگر چه بر این خاک
حرف های نگفته را آخر
می زند ذوالفقار بی تردید
می رسی عاقبت ستارهٔ صبح
آخرین سورهٔ صحیفهٔ عشق
با ظهورت صلابت علوی
می شود آشکار بی تردید
عشق یعنی هوایی ات بودن
به امیدتو عاشقی کردن
ردپای مصممی دارد
هر دل بیقرار بی تردید
واژه ها می پرند از ذهنم
غزلم ناتمام می ماند
شاعری رسم دیگری دارد
درشب انتظار بی تردید
ــــ ــــ ــــ
بر مأذنهٔ شهر اذان خواهد داد
احساس زمانه را تکان خواهد داد
با برق نگاه ذوالفقارش، ای دل
اعجاز دوباره ای نشان خواهد داد