حامد سنگچولی
پس لرزهای باران دیگر خطر ندارد
بازا به خانه برگرد دیگر اثر ندارد
دنبال چشم مستت آهو بخانه تازان
لیلی دوباره آمد مجنون که سر ندارد
در هر غزل نوشتم احساس خالی جان
شاید دوباره برگشت اما ثمر ندارد
کوه کنم چو فرهاد شیرین دوباره این دان
چون قلب خسته من هم نیش تر ندارد
دل را زنم بنامت در هر غزل و جولان
چشمی دوباره گریدغم نامه سر ندارد
درنای قصه ام را هرشب بخاب بازان
سیمرغ من در اینجا بالش که پر ندارد
هر قصه و غزل را از دل چو خوب رویان
رویی چو ماه روشن حتی قمر ندارد
گل در کمرکش کوه تادشت ولاله زاران
حتی بهشتم اینجا از تو خبر ندارد
من درصدای باران تادشتوشوره زاران
حوای من در اینجا از من خبر ندارد
اشکم چکیده برلب بغضم گرفته باران
لیلی دوباره برگرد این شب سحر ندارد
با یاد تو نوشتم احساس خود چو نازان
نازت کشم چوماهان گیتی که درندارد
چون آینه شکسته احساس خودبتابان
در من نفس شکسته شمع و شکر ندارد
از آینه ببین و در مغز من بپیچان
پژواک خندهایت جان و جگر ندارد
بر کشتیت نشستم در بزم تو چو جانان
ساحل کجا در اینجا یک راهبر ندارد
شمعت وجود من شد اشکی به پادشاهان
رنگ و رخم پریشان یک رهگذر ندارد
پایان این غزل چون یک مثنوی نهان است
پیکی بده نگارم سیگار من لبان است
در من دمد صدایی از جام و جان و مستان
جانا بیا که ساقی پر کرده جام مستان
من در زمین غریبم سر در گم و غمینم
عشقم نشین کنارم چون ببر در کمینم
چون ناله های هرشب گیرد صدای جانم
موجی شود چو گرداب در روی این لبانم
احساس خسته ام را حس میکند شبانگاه
آنکس که برده باشد هوش و حواس من را
#حامد_سنگچولی
5/6/1395
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران