دل از حكايت چشمى به خاك و خون افتاد
ميـانِ زورقِ تنهــاى واژگـون افتـاد
ميـانِ زورقِ تنهــاى واژگـون افتـاد
اگرچه يار من اصلا شبيه شيرين نيست
مرا ، حكايت فرهاد و بيستون افتاد
فريبِ آينه خوردن فريب تلخى بود
دل از ملامت خود در تب جنون افتاد
به آنكه دردِ دلم را نديد ، بنويسيد ،
امير لشگر من در غم قشون افتاد
خيالِ خاطره ى خنده هاى ديروزش
شكفت و در شب من ناله ى كنون افتاد
مرا حوالىِ چشمش به خاك بسپاريد
مرا كه خواهشِ ديدارِ با “شگون” افتاد
#كارن_مقدم
شاعر کارن مقدم
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو