سلیمان حسنی
صاعقه زد برتَنَم٬ سـوزنده٬رفت
بادهم برجان ودل٬کـوبنده رفت
نورِخورشیدِجهان سـوئی نداشت
یک نگه انداخت ورخشنده رفت
شـامِ تاریکم نشـد روشن ٬ چومَه
چشمکی زد٬از بـَرَم تابنـده رفت
یک خبــر بَهْـرم نـداده قاصدک
درهواچرخی زد ورقصــنده رفت
صاعقه٬خورشیـدومَهْ هم قاصدک
چون ستارهْ٬گِردِسَر٬گردنده رفت
دلبــــرم آمـد ٬ نگاهی هم نکـرد
حسرتِ دیــدار بَردلْ مانده رفت
این تلاطم ازچـه رو آمــد به ذهن
کرد حــامی را چنین بازنـده رفت
ناگهـــان شد دیـده باز و٬فـکرِ بَد
بَر دلم صد واهمـهْ افکنـــده رفت
خـواب نه٬ کابـوسِ وحشتناک بود
خوب شدازچشمِ این شرمنده رفت
با صــدایم یـارِ پـُر مِهـرم رسیـــد
دادْ آبی سـرد و با یک خـنده رفت
حال می گویم که صدشُکرت خـدا
آن پریشـانحالیَمْ شد رانـده ٬ رفت
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران