علی سپهرار
چشم شهلا ، تو چه داری که چنین سرخ و وزین ،
بابتِ سرخی تو قافله ره کرده به چین؟
تا ترا محتسب و شحنه به محبس نکنند
چاره اش بوسه ای از ملقمۀ نفتازولین *
به چپق یا که به قلیان و چلیمی بنما
خُرد و آتش زَنش آری ، بِنمایَش تدخین!
گوش کن ای که به بر خرقۀ پر بتُه و گل !
تا که مهمان کُنَمَت نقلی از آثار زمین:
عارفی در ده ما داشت یکی گل پسری
که نیامد به جهان مالک یک همچو جبین
لب خوش ، موی مجعّد ، گُل چشمانِ دو رنگ
سبزه رو ؛ جاذبه گر گویش و گفتش نمکین
هر چه می خواست ز بابا همه حاضر به کَفَش
ننه روی پسرک را نفکندی به زمین
روزی از سالِ خدا صوفیِ ما عزم نمود
که رود یک سفری بوسنی و یا هِرزگُوین!
چونکه اسبابِ سفر گشت مُهیُا پس از آن
به پسر گفت مبادا که زنی تو پس از این ،
دست بر این چپقی ، آن که به بالای رَف است
قدغن باشدت، اینک شَوَم ای بچه رهین!
چند روزی پسرک البته کاری ننمود
تا نماندی شبی آخر به پدر امن و امین
شعله ای بر سَرَکِ سرد چپق چون بنمود
زدی از دود چپق ، مزه بدیدی شِکرین
پس از آن میل به گردش که نمود از سر شوق ،
گفت : مادر من و گردش ، مشو بیهوده غمین!
مادرش چمچه و کفگیر بدست آمد و دید
سر تکان داد ونشانی ز وداعی کج بین !
پای خود را که همی در وسطِ کوی نهاد
یک نگاهی به یسار آن دگری سوی یمین
باغ و اشجار و گل و جانوران خنده کنان
به هواری که چنان ، شور و سروری که چنین
خنده ای کرد و سلامی همه را داد به سر
شانه بالا زد و دستی که منم شاه شهین!
هم گره کرد دو دستش به کمر چون شه و خان
به خیالش همه شال و کُلَهش از ساتین
ساعتی گیج و فنا ول سر بازار و سرای
یافت یک قهوه سرا خود به خودش گفت که : هین!
خسته و تشنه به فریاد و به بیداد و هوار
گفت چایی ، که بمیرم منِ عطشان به یقین
تا که چایی برسد کرده همی سیر به خلق
کلّ مردم نگهی سوی وی از روی ظنین
کلّه ها گشت چنان خربزه چون زرد و دراز
پیش و پس کرد دو چشمش که خداوند مبین !
این چه نوعی ز خلایق که نمودی همه خلق ؟
تا که چایی برسیدش همه گفتا : آمین!
استکان از ید وی چون که بیفتاد بدید :
مثل سیلی همه جا پر که ندانی و مبین!
گفت ای ملّت من ، مملکتم رفت ز دست
غرق چایی شدم و مرگ من اینک به قرین
تا که رندی ز نوایش همه از شدت رحم
گفتش ایوان برو تا جان تو یابد تضمین
شکر کردی پسرک از سر تعجیل و شتاب
سوی ایوان شد و از دل بنمودی تمکین
تا که شد محوِ به دریاچۀ چایی به خروش
رو به بالا شده گیرد دَر و دنیا چو نگین
گفت مَردُم ، همه تختم همه تاج و وطنم ،
غرق چایی شده این بنده پریدم پایین!
صبح دیگر که به مجروحی خود دیده گشود
پدرش دید و چپق ، بوید و کِز کرده غمین
که نگفتم به تو انگشت کثیفت نزنی ،
به سر پاکِ چپق ؟ تخمۀ شیطان لعین؟
پسرک ، حدّاقل یک پُکی از آخرِ آن ،
می نهادی به مَنش ، آنچه ز جوهر گلچین !
که همی وَردنه خوردی ز زنش بر سر او
که تو و این چپقت ، مِهر من و گفتۀ دین
گفته یک کس که نگویم به شما کنیۀ او !
که چنین قصه شنیدم ز وی البته دوجین!
* نفازولین یک نوع قطرۀ چشم است که برای پاکی و ضد عفونی شدن نسبی و از بین بردن سرخی چشمها استفاده می شود.
علی سپهرار
اثیر
بخش قصیده | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران