اله یار خادمیان
کوکسی تا بدمد بر کسِ خسته نَفَسش را
یا به گوشی بنوازد ضربان جَرَسش را
غالب آنست که با هرنظری رنگ نبازد
اهل دل باشد وشرمنده نباشدهَوَسش را
توی این دشت پرازحاثه وپیچ خطر خیز
عاقل آنست که اندیشه کند پیش وپَسَش را
یخ زدم برسرراهی که غرورهمه فانیست
کو کسی تا بنماید رخ فریاد رَسَش را
تو که جزخواب وخیالات نداری بَرو برگی
نچشی طعم شرابِ لب و سیب ملسش را
مرغ دل مرده که آوای رهایی نسراید
چه لزوم است که با قفل ببند ی قفسش را
آ نکه با خویش ندارد سرهمراهی و یاری
چه امید است که بر غیر ببخشد نفسش را
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران