گر هرچه ماتم و غم بحرت بود نشاید
مایوسی از خداوند یک دم برت بییاید
پس حال نامیدی باشد نصیب شیطان
هرگز مبر تو امید از پادشاه خوبان
در هر غمی نهفست سری که خیرت آن است
شاید که در پس آن از پادشاه نشانست
غم خوردن ای مسافر با او تو را روا نیست
چون نکته دان بگردی دانی که غم عذا نیست
هر غم که پیشت آید بر او بزن تو لبخند
این گونه چون بکردی غم را کنی تو دربند
بر دشت مرده بنگر کز رحمت خداوند
گردد همی گلستان از آن بگیر دمی پند
آنگه که غم بیامد دیدی تورا گرانست
سجاده را بینداز مولا برت امانست
این ها همه بگفتم در وصف نامیدی
جانانه چون تو را هست پس باشدت امیدی
شاعر وحید عبدی پور
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو