همه جا پره شده اینجا دگر از حرف و سخن
که زلیخا شده رسوا، به یک پیراهن
که زلیخا شده رسوا، به یک پیراهن
مانده از او فقط این حرف که رسوا کند ام
یوسفم راهی کنعان شد و من ماندم و من
آن درختم که به دلدادگی غنچه فروخت
همه ی زندگیش را که به یک مشت چمن
عاشقی لکه ی ننگ است که در اصل نداشت
جز که رسوایی و تنهایی و بدنام شدن
گر که مهری به عزیزی به دلش بود گمان
یوسف از مصر نمیرفت دگر سوی وطن
شاعر محمد لالوی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو