خمِ ابروی تو آتش زده دامانم را
موی تو برده دگر نظم دوچشمانم را
موی تو برده دگر نظم دوچشمانم را
زاهدی دلزده از کل جهان بودم و من
که به لبخند تو دادم همه ایمانم را
آنچنان ضربه ی سختی زده من را غم تو
که گرفت از تن من قدرت کتمانم را
هر طبیبی که مرا دید در این حال خراب
یافت در کویِ تو ، خود چاره ی درمانم را
تو چه بندی زده ای بر دل افتاده ی من
که چنان دست گرفتی همه فرمانم را
هرچه گفتند نه آن کردم و از رو نشدم
نه خدا هم نتوانست زَنَد گردن پیمانم را
شاعر محمد لالوی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو