مدعا…
از ساحل چشمت كه باران ندارد
بيمار تو گشتم كه درمان ندارد
دردانه ي كويت كه اعيان ندارد
درياي تلاطم كه مرجان ندارد
يادت به خاطر كه اذهان ندارد
موجم زده تابي كه چندان ندارد
اشكم به هر گونه كه غلتان ندارد
صد باده ساقي كه مستان ندارد
گفتم لبت گفت نمكدان ندارد
زخمي به دل زد كه تاوان ندارد
افسانه ي زلفت كه پريشان ندارد
زان خنده شيرين تو قندان ندارد
چتري به تكبر كه همسان ندارد
اميد به فردا كه رقصان ندارد
زنهار ز ملكي كه دربان ندارد
اشكي به عشقي كه بهاران ندارد
عبد
از ساحل چشمت كه باران ندارد
بيمار تو گشتم كه درمان ندارد
دردانه ي كويت كه اعيان ندارد
درياي تلاطم كه مرجان ندارد
يادت به خاطر كه اذهان ندارد
موجم زده تابي كه چندان ندارد
اشكم به هر گونه كه غلتان ندارد
صد باده ساقي كه مستان ندارد
گفتم لبت گفت نمكدان ندارد
زخمي به دل زد كه تاوان ندارد
افسانه ي زلفت كه پريشان ندارد
زان خنده شيرين تو قندان ندارد
چتري به تكبر كه همسان ندارد
اميد به فردا كه رقصان ندارد
زنهار ز ملكي كه دربان ندارد
اشكي به عشقي كه بهاران ندارد
عبد
شاعر محمد قاسمي
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو