فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 22 آبان 1403

پایگاه خبری شاعر

محمد رسول ملڪی

تصویر تست

محمد رسول ملڪی

محمد رسول ملڪی .
در اول آذر ماه سال ۵۴در شهر هیدج در خانواده روحانی متولد شدم و از ڪودڪی بخاطر اشعاری ڪه مادرم میخوند و پدر بزرگوارم بعضی وقتها شعر میگفتند به گفتن شعر علاقمند شدم و در دوران راهنمایی از اموزه های استاد بزرگوار رهگذر هیدجی استفاده ڪرده و شروع به سرایش شعر ڪردم و بعد از مهاجرت به تهران در انجمن شعر دڪتر سیامی شرڪت ڪرده و خدمت ایشان تلمذ ڪرده و با شرڪت در مراسم های شعر خوانی در فرهنگسراهای بهمن و خاوران و شرڪت در مسابقات شعر و ڪسب بعضی عناوین این علاقه را دنبال نموده و تا بحال در این علاقه غرق هستم و علاقه بسیار شدیدی به استاد شهریار دارم.

1

گر قرار است روز زو شبها را،بی وجود رخ تو بشمارم.
زغم هجر زود میمیرم،ز شبو روز هر دو بیزارم.
تپش قلب من ز حسرت توست،جز تو را از جهان نمیخواهم.
دوست دارم ڪنار من باشی،سر روی شانه ی تو بگذارم.
عقده ها گشته در دلم چون اب،قلب بشڪسته ام چو سدی سست.
گر ڪنارم نیایی از سر مهر،بشڪنم در فشار بسیارم.
سعی دارم ڪه تا به بارش اشڪ،ڪم ڪنم از فشار عقده ی دل.
لیڪ دریا به قطره ڪم نشود،سالها همچو ابر میبارم.
بی تو ام دردها فراوان است،از پس غصه بر نمی ایم.
پس بیا تا امید من باشی،نیستی چون تو سخت بیمارم.
به تو دارم نیاز ای امّید،زنده ام تا بیا به بالینم.
ترسم آندم بیاییم در پیش ،ڪه فتد مرگ در پی ڪارم.
شده روز و شبم یڪی بی تو،از زمانو زمین گله دارم.
روز و شب را همیشه در فڪرم،قهر با خواب و جمله بیدارم.
از صبایی نمانده جز فوتی،چه رسد بر نسیم و باد شمال.
ذهنم از قافیه ز،نظم تهیست،خالی از شعرمو گرفتارم

2
با من دلشده این یار جفا ڪار چه ڪرد.
ڪم بود گرچه بگوییم ڪه بسیار چه ڪرد.
در هوای طمعی تا به ڪجاها ڪه نبــــرد.
با من ساده دل آن رهزن عیار چه ڪرد.
هر چه تدبیر نمودم به ادایی شد هیچ.
وانهمه نازو ادا با دل بیمار چه ڪــــرد.
گرچه از چاه بر آورد فلڪ از سر لطف.
بین ڪه با یوسف ما بر سر بازار چه ڪرد.
گفت چیزی بطلب بوسه طلب ڪردمو گفت.
وای از این بوسه ڪه با عاشق هشیار چه ڪرد.
بعده صد بار به یڪ وعده مرا دلخوش ڪرد.
با دل سوخته ام موعد دیدار  چه  ڪرد.
چرخ یڪ لحظه نچرخید به ڪام دل ما.
لیڪ این چرخ چه گوییم به اغیار چه ڪرد.
مرغ طبع ارچه ضعیف استو به یڪ پا لنگان.
بعد یڪ عمر در این شعر به یڪ بار چه ڪرد.

3
امد شبو ستاره و مه من دو چشم را .
ڪردم تهی زخواب ڪه سودی دگر ڪنم.
سقف اسمان و اشگ ستاره رخ تو ماه.
من از چه فڪر نجم و سما و قمر ڪنم.
شمعم سخن رساندبه پایان و خفت و من.
از سوزه غصه مجمر دل پر شرر ڪنم.
دل را گرفت مهر تو و مهرو موم ڪرد.
هیهات جز بروی تو آنی نظر ڪنم.
دل از تودیده ازتو پرو وحرص بین ڪه من
هر دم هوای روی تو از دور و بر ڪنم.
در عمر خویس غیر تو سودی نبرده ام.
من آس و پاس خواسته ام تا ضرر ڪنم.
من عاشقم نه بلبل مست هزار رنگ.
هر سال فڪر گلشن و باغی دگر ڪنم.
در سیر با صبا همه افاق گشته ام.
دل جز تو را نخواست چه خاڪش به سر ڪنم.

4
فلڪ ز حسن تو مدهوش گشت و مه بدحال.
زمین ز مقدم تو شاد و خاڪ خوش اقبال.
منجمان ز طلوع تو در دهان انگشت.
ز طاق ابروی تو جملگی به استهلال.
به گلستان جمال و ڪمال غوغاییست.
ڪه ناز و غمزه ی انان نموده ای پامال.
نمود سڪر نگاهت مرا چنان سر مست.
ڪه میڪشم به هوای خیال تو پرو بال.
به ناز چشم تو چون خون رز به جام عقیق.
نشسته ایم بسی روزها زماه و زسال.
تفقدی ڪن و زین برزخم رهایی بخش.
ڪه نیست بر تن و جان تاب این فغان و ملال.
ز تازیان بلا تن چو ارغوان شدو نیل.
به عاشقان ڪه نمودست حدّه غصه حلال.
صبا به بارگه عشق چون نهادی پا.
به عشق نیست بجز سختی و ملال ننال.
به حاجت دل خود میرسی مریز صبا.
ز شاخ پلڪ چنین شبنمه چو اب زلال.
رسول ملڪی

5
افڪندیم اندر سر این شور نگاهم ڪن.
چون صید به بند خود مسرور نگاهم ڪن.
صد جام می صافی این سان ندهد مستی.
ڪز غمزه ات افتادم مخمور نگاهم ڪن.
پر غصه و پر دردم میبینی و میخندی.
خندی چو به احوالم مغرور نگاهم ڪن.
دادی قدحم از لب سوزاندیم اندر تب.
گفتم همه اویم چون منصور نگاهم ڪن.
ای بتڪده بی رونق از شهرت رخسارت.
مجنونم همچون او مشهور نگاهم ڪن.
خواندی به بر خویشم راندی به دله ریشم
وز زخمه ی تو زخم ناسور نگاهم ڪن.
از برق نگاه تو زد صاعقه ی آتش.
میسوزم از ان اتش ،از دور نگاهم ڪن.
در دست صبا همچون خاشاڪ و خس بی بن.
هر لحظه روم سویی مجبور نگاهم ڪن.
شعر رسول ملڪی

6
ڪسی نخورد غمم را و غم درون را خورد.
 قضا و حادثه ام بین چه ڪردو بر ڪه سپرد.
جنون فڪند به گرداب حیرت ار نه نبود.
به جان شراره ای از آنچه باد یغما برد.
تنم ز داغی شلاق غصه ها شد آب.
جهان ز مدت عمرم دمی خوشی نشمرد.
ببرد قحطی مهر از خزانه ی امید.
هر آنچه خاطره و آرزو که ماند و نمرد.
منم چو شاخه ی بشکسته بر درختی خشک.
نداده برگ تری،از غم و جفا افسرد.
هر آنچه بود بدادیم و باغبان به عوض.
بداد غنچه ز باغی که غیر اشک نخورد.
 بدید دیده و ذوق جوانیش گل کرد.
نکرده جلوه قَدَر کرد در میانش خرد.
صبا از اوست که شوق گل و چمن دارد.
فتد به گریه چو بیند گلی ز غم پژمرد.
البته این شعر زیر نویس یک عکس است و دادستانی دارد.
شعر رسول ملکی

7
برخیز ساقیا ڪه ز ره میرسد سحر.
بشتاب نیست طاقت صبرم دمی دگر.
روشن نڪرده شمع سحر تا موڪلی.
ریزم بجام باده ز هر دور بیشتر.
در جلوه گاه حسن تو ماندست پا به گل.
تدبیرو عقل،و نیست به آنها مرا گذر.
صبح عنقریب میرسد این ناز باز چیست.
ڪم ڪن به هر نیاز اشارت مرا به سر.
از روی ماه گیسوی مشگین فڪنده باد.
  در یڪ شبم شدست دو مهتاب جلوه گر.
 شد زنده از تجلی رویت دلی ڪه مرد.
با بوسه ای جهان غمی از دلم ببر.
در شام بیقراریم ای ماه سر بر آر.
این خون و اشڪِ دیده نمیبینیم مگر.
غرق غنی ست مطربو من در غمم هنوز.
 در وصل نیز مانده ام ای یار دیده تر.
هر سایه در شبم به نظر چون جمال توست.
از فڪر توست میرسدم انچه در نظر.
   بویی زبال باد صبایم به بر فرست.
    ای بهتر از ستاره نڪو روتر از قمر

8
ڪجایی ای ڪه به نازت جاه فتاده خاڪ.
ز شوق توست چه دلها ڪه میتپند مدام.
ڪجایی ای دل بیچاره ام به بویت خوش.
ڪجایی ای همه مرغان حق تو را در دام.
ڪجاست باده لطفت ڪه تشنه ایم به لطف.
فتاده در پی تو ساقیان خشڪین ڪام.
چراغ میڪده ها تشنه تجلی توست.
ز توست رونق خمّ و صبو و دولت جام.
به گوشه ی نظری بین خراب و خرد و خمار.
فتاده ام به ڪناری و ڪار گشته تمام.
بیا به جام فراغم بریز باده ی وصل.
بس است تلخی این هجرِ صبح در پی شام.
ببین صبا به دل تنگ از غمت عمریست.
به جستجوی تو گشتست دهر گام به گام.
شعر رسول ملڪی

9
من تشنه لب و تو صاحب خمّ و شراب.
خم خانه ترا و من بدینگونه خراب.
گردیده مرا چو خشت جام و لب و ڪام.
ریزی تو به آب جوی انگه می ناب.
ای بسته به خسته گان بی دل سر زلف.
این خسته ی بسته دل به جامی دریاب.
در نغمه هزار ها هَزارت به نیاز.
ای گل چه گناه ڪرده مر قلب قراب.
بر خوان تو اوفتاده صد منعم و مست.
بوی چه شود رسد بر این خانه خراب؟
من داده به تازیان مهجوری تن.
در حسرت اضطراب و معلول شتاب.
ای منبع صبر و مهربانی تا چند.
در برزخ غصه افڪنی دل بی تاب.
خاڪم چو صبا رساندت بر ڪف پای.
چون شمع تن از تب بشود همچون آب.
شعر رسول ملڪی

10
به زندان غمت گویا زپا آویختستندم.
نه در تن قدرت ڪندن نه تابی مانده در بندم.
به لطف یار امید و بدست ساقیم دیده.
گهی از هجر گریانم گهی از شوق میخندم.
میان آتش و آبم رهه جستن نمی یابم.
دمی در بند آزادم دمی آزاد در بندم.
به دل سو سوی اُمّیدیُّ و راهم گنگ و نا پیدا.
به ره باید زنم دل یا ڪمر بر امر دل بندم؟
ره وصل است پر پیچو ره هجر است بی حاصل.
نباشد چاره یی در دست یا در ذهن ترفندم.
صبایم یا نسیمم من خودم مبهوتم و حیران.
ڪه چون تریاق تلخم من و یا شیرین چون قندم.
شعر رسول ملڪی

11
میڪند یاد تو با خاطرِ نا سازم ناز.
در نیان مانده من دلشده در سوز و گداز.
میفرستی به خیالم چو خیال از سر لطف.
بسپارش ڪه بدان عاشق بیچاره بساز.
اعتمادی نتوان ڪرد به روز و شب عمر.
زندگی بر سر موجی به نشیب است و فراز.
هر دم از خاطره ات دل ڪند آشوب و فغان.
چه ڪنم خویش ندانم به دله خاطره باز.
بی تو از غیر جدا مانده در این گوشه به خویش.
رو به محراب ڪنم تا به شفق رازو نیاز.
من در اندیشه ڪه چون سر ڪنم ایام فراق.
تو در این فڪر ڪه گردد سخن هجر دراز.
با غم و درد تو خو ڪرده ام از بس شب و روز.
هر دو هستند مرا مونس و یارو دمساز.
ڪند شش جان ز فراق تو صبا از غم هجر.
هفتمی  دورِ لبش نیمه نفس در پرواز.
شعر رسول ملڪی

12
گوردوم گچن گجه گنه پروانه یانماقون.
معشوقیدن اشاره نی قلبا اینانماقون.
گوردوم دوباره دوم دوری عشقین اصالتون.
یارین طواف ناریده حیران دولانماقون.
آلموش اله وجودینی خالص خجل خجل.
ارزان سانوب مطاعینی الده، اوتانماقون.
شمعین دولوب گوزی بو صفای وجودیدن.
عاشق گوزونده چشمه ڪمی اشڪ دانماقون.
بیر بوسه ی گوره چڪوب آغوشه شعله نی.
شمع آغلیونجا گوردی اونون پارچالانماقون.
 گوردی صبا جهانیده یوخدور صفا و ذوق.
چون گوزله گوردی دولدوقی جامین جالانماقون.
شعر رسول ملڪی

13
.ای باعث خمودگی و بیقراریم.
از پپا فڪند خوردن اندوه و زاریم .
هستم اسیر موج ،تو ای ڪشتی نجات .
انصاف نیست اینڪه هراسان گذاریم .
چون نو نهال بر تو ام امیدِ اتڪاست.
از چیست دست باد خزان میسپاریم؟
ای چشمه سار ،چشمه ی چشمم شدست خشڪ.
در جوشش است چشمه ی امید واریم.
در انتظار فصل بهارم گذشته عمر.
امد بهار و نیست سر سازگاریم.
گفتم به مِی برون ڪنم از دل غم فراق.
اما نگشت مرهم این زخم ڪاریم.
امید نیست بی تو صبا را به شور و شوق.
باز ای ای بهانه ی چشم انتظاریم

14
ای شور از چه با دل من قهر ڪرده ای.؟
در ڪامم ای فلڪ ز چه رو زهر ڪرده ای؟
ای غصه از چه نام من ازبهر ڪرده ای؟
ای اشڪ از چه چشم مرا نهر ڪرده ای؟
من از جهان و جان و غم و اشڪ خسته ام.
ای ماه بر اتاق من از آسمان نتاب.
ای شام تیره باش و برفتن نڪن شتاب.
تنهایم و دو چشمه ی چشمم تهی زخواب.
دیگر نمیدهد به دل آرامشم شراب.
  در ڪنح بی ڪسیّم و تنها نشسته ام.
طالع نگشت یارو وگر شد برفت زود.
از من دل فلڪ زچه لبریز ڪینه بود.
نی ڪس به مهر خون دل از دیده میزدود.
از هم درید غصه دلم را ز تار و پود.
عمریست لب زخنده و گفتار بسته ام.
تا ذوق دل شڪفت زدش حربه ی خزان.
تا ڪرد گل دلم ،بزدش صرصرِ وزان.
با عشق یار رستم و چون شاخه ی جوان.
ای باد سهمگین نزنم تیغ جان ستان.
مشڪن مرا ڪه با دوصد امید رسته ام.