عشقينـدن اودلانيـب يــانــار واريميـش
بير سازلي – سوزلي «شهريـار» واريميش
اودلار ، سونوب ، اونون چرخي چؤنميوب
تولد و دوران كودكي شهريار :
سيد محمد حسين بهجت تبريزي معروف به شهريار در سال 1258 « هـ. ش» در شهر تبريز ديده به جهان گشود ، پدر وي حاج سيد ميرآقا خشگنابي در آن زمان از وكلاي درجه يك تبريز و مردي نسبتاً متمول بود كه گرسنگان بي شماري از خوان كرم او سير مي شدند مادر وي كوكب خانم از خويشاوندان حاج ميرآقا بود. تولد سيد محمد حسين مصادف با حوادث انقلاب مشروطيت است.
در چنين اوضاع آشفته اي بود كه ميرآقا خشگنابي ، پدر محمد حسين ، صلاح را در اين ديد كه خانواده و فرزندان خود را از چنين محيط آشوب زده اي دور سازد ؛ از ايـن رو عائله خـود را بـه زادگاه آبـا و اجداديشان ، يعني خشگناب از توابع بخش «قره چمن» تبريز منتقل كرد.
بدين سان دوران كودكي ، رشد و شكوفايي سيد محمد حسين در اين ديار سبز وخرم و دو روستاي بازهم آباد و بزرگ و زيبا ؛ يعني قيش قَرَشاق ( قه ييش قورشاق) و شنگول آباد ( شنگول آوا) سپري شد. هر سه اين روستاها در دامنه كوهي كه بعدها شهريار نام او را عالم گير كرد واقع شده اند. خود وي در باره اين دوران از زندگيش مي گويد: « زيباترين دوران زندگانيم را در دامنه هاي اين كوه گذرانيدم … »
بهترين دوران زندگي محمد حسين در چنين محيط باصفا و نشاط انگيزي سپري شد و چنين محيطي بود كه زمينه ساز آفرينش شاهكار ادبي – اجتماعي شهريار ، «حيدربابا يا سلام» و مايه شهرت و آوازه وي گرديد.
عزيمت به تهران:
هنگامي كه محمد حسين 15 ساله شد پدرش او را همراه قافله كوچكي روانه تهران مي كند تا ادامه تحصيلات و مدارج كمال را در آنجا پي بگيرد او هنگام عزيمت به تهران در اولين منزل بين راه « قريه باسمنج» به هنگام استراحت در خواب مي بيند كه بر روي قلل كـوه طبل بزرگي را مي كوبد و صداي آن طبل در اطراف و جوانب مي پيچيد و به قدري صداي آن رعد آساست كه خودش نيز وحشت مي كند ، تعبير اين خواب او چيزي جز شهرت و آوازه اي كه بعدها به دست آورد نمي توانست باشد.
شهريار دنباله تحصيلات متوسطه خود را در « دارلفنون» پي گرفت و به زودي دوستان صميمي و خوبي براي خود در تهران پيدا كرد از جمله آقاي اسدالله زاهدي ، لطف الله زاهدي و ابوالقاسم شهيار.
تخلص شهريار:
شهريار كه از مدتها پيش شعر مي سرود در آن سالها بيشتر به شعر و شاعري روي آورد او ابتدا در اشعار خود بهجت تخلص مي كرد ولي در سال 1300 براي يافتن تخلصي جديد از فال حافظ تخلص خواست كه بيت زير شاهد از ديوان حافظ آمد:
« غم غريبي و غربت چو بر نمي تابم
به شهر خود روم و شهريار خود باشم»
شهريار وقتي اين بيت را ديد در آغاز آن را نپذيرفت و خود را لايق عنوان «شهريار» ندانست و به قول خود چنين گفت كه حافظ جان ، ما از تو يك نام درويشي خواستيم تو به ما چنين نامي پيشنهاد مي كني؟ و دوباره به حافظ تفال زد و باز هم همان بيت آمد و اين چنين آن را به فال نيك گرفت و از آن پس تخلص « شهريار» را براي خود برگزيد و بدان مشهور شد.
شهريار در سال 1303 دوره متوسطه را در دارالفنون به پايان برد و به اسرار پدر وارد مدرسه طب شد.
آغاز قصه جدايي:
در همان اثنا كه شهريار مست از شور و نشاط جواني و فارغ از خود و دنيا روزگار مي گذراند . دست تقدير حال وي را دگرگون كرد و سرگذشتي ديگر را براي وي رقم زد شايد خواست خدا چنين بود تا از شهريار ، شهريار بسازد.
در اواسط دانشكده طب كه جواني 19 ساله و با نشاط بود (1304) شبي در خواب ديد كه در استخر بهجت آباد با معشوقه خود پري مشغول شنا است و غفلتاً پري را مي بيند كه به زير آب مي رود و خود نيز به دنبال او به زير آب رفته ، هر چه جستجو مي كند اثري از معشوقه نمي يابد ولي در قعر استخر سنگي گران قيمت به دست مي آورد كه چون روي آب مي آيد ملاحظه مي كند كه آن سنگ ، گوهر درخشاني است كه دنيا را چون آفتاب روشن مي كند و مي شنود از هر طرف مي گويند : گوهر شبچراغ را يافته است.
اين خواب سرآغاز قصه تلخ جدايي شهريار از پري بود و خبر از روزهاي سخت و غم انگيزي براي شهريار بود ولي از طرفي نويد دهنده گوهري ارزشمندتر براي او يعني همان عشق و معرفت حقيقي است.
در منزلي كه شهريار كرايه كرده ،دختري بسيار مهربان ، با ذوق و با عاطفه ،به نام «لاله» بود كه قسمتي از كارهاي منزل او را بدون توقع مزد و منتي انجام مي داد و همچون خواهري مهربان براي شهريار بود. اين همان لاله بود كه شهريار چند سال بعد كه از سفر خراسان بازگشت او را مرده يافت و بر سر خاك او غزل بسيار لطيفي با اين مطلع ساخت:
بيداد رفت ،لاله بر باد رفته را
يا رب خزان چه بود بهار شكفته را
اواخر دانشكده طب است ؛ اين روزها نامزد شهريار خواسته يا ناخواسته كمتر به ديدار شهريار مي آيد گويي دستاني در كارند تا اين وصل را به هجران بدل كنند ، ظاهراً پدر پري ديگر با اين وصلت موافق نبود و شهريار بي چيز و فقير را لايق پري ، دختر خود نمي پنداشت و از اين رو مانع از آن مي شد كه دخترش به ديدار شهريار برود:
… پدرت گوهر خود را به زر و سيم فروخت
پـدر عشـق بسـوزد كه در آمد پـدرم
عشـق و آزادگي و حسن و جواني و هنـر
عجبـا هيـچ نيرزيد كـه بي سيـم و زرم
ولي شهريار پري را نيز بي تقصير نمي داند و دوري او را ناشي از بي مهري و بي وفايي او مي داند اما هنوز شيفته و دلداده او است و از فراق او مي سوزد.
دخالت تيمور تاش:
آري اين چنين بود كه عزيزترين كس شهريار از دستش به در مي رفت ولي هنوز اميد براي وصل و ديدار باقي بود كه دخالت تيمور تاش ، وزير در بار مستبد رضاخان آخرين رشته اميد را نيز قطع كرد و شهريار را ناكام گذاشت.
در سال آخر مدرسه عالي طب ( دانشكده پزشكي) كه به امتحان آخر سال و دكتر شدن شهريار بيش از چند ماه نماند بود ، در بيمارستان شماره يك ارتش انترن و مشغول كار بود. روزي رئيس بيمارستان او را به اطاق خود خواست . شهريار به اطاق رئيس رفت ؛ ديد سرگردي آن جا نشسته است رئيس بيمارستان با قيافه اي ناراحت و حالي پريشان كه مي كوشيد پنهان كند به شهريار گفت : جناب سرگرد با شما كاري دارند با ايشان برويد و ببيند چه كار دارند . سرگرد شهريار را يك راست به زندان دژباني تهران برد و زنداني كرد. تيمور تاش دستور داده بود كه او را آنجا زنداني كنند يا بكشند.
مادر ثريا وقتي كه از ماجرا با خبر مي شود بر سر و روي خود مي زند ،شيون كرده مي گويد: اين سيد بيچاره چه گناهي كرده ؟! نفرين او ما و شما را زير و رو مي كند اين چه كاريست مي كنيد؟ مبادا دستتان را به خون آلوده كنيد.
تيمور تاش به اين شرط حاضر بود از كشتن شهريار منصرف شود كه از تهران برود و بدين ترتيب او را از زندان آزاد كردند كه به زودي تهران را ترك كند.
شهريار به علت فوت لاله ، خواهرش حالي افسرده و نگران داشت و سر و صورتي همچون دراويش ژوليده و پريشان پيدا كرده بود. دوستانش براي معالجه و مداوايش او را به بيمارستان بردند و بستري نمودند. پري وقتي خبر بازگشت و بستري شدن او را شنيد براي ديدار وي به بيمارستان رفت. شهريار كه ازخود قطع اميد كرده بود و اميدي به زندگي نداشت با ديدن پري خاطرات دوران گذشته در يادش جان گرفتند و بارقه اميد و زندگي در او درخشيدن گرفت.
پري را در آغوش گرفت ؛به همراه او اشك مي ريخت و چنين مي گفت:
آمدي جـانـم به قربانت ولـي حالا چــرا؟
بي وفا حـالا كه من افتاده ام از پا چـــرا؟
نوش داروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل ايـن زودتر مي خواستي حالا چــرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك امروز مهمان توام ، فردا چـرا؟
يك خاطره تلخ :
يكي از تلخ ترين خاطرات شهريار در سال 1331 به وقوع پيوست و آن مرگ ماردش بود . مادرش ،كوكب خانم ، در 31 تيرماه در بيمارستان هزار تختخوابي تهران جان به جان آفرين تسليم كرد . شهريار به همراه دوستان پيكر مادرش را از بيمارستان به قم منتقل نمود و در آنجا به خاك سپرد. او از مرگ مادر بسيار رنجيده و غمگين شد در اين مورد منظومه اي به نام «اي واي مادرم» دارد كه حالات خود را هنگام مرگ مادر به خوبي بيان مي كند و شعري بسيار لطيف و پر احساس است.
عزيمت به تبريز و ازدواج:
شهريار پس از مرگ مادر آن هنگام كه ديگر بچه هاي برادرش تا حدودي بزرگ شده بودند و مي توانستند روي پاي خود بايستند ، تنها خانه اي را كه در تهران داشت با وسايلش به بچه هاي برادر بخشيد و تنها با يك جامه دان لباسهايش به تبريز رفت . او پس از بازگشت به تبريز يعني در سال1332 در 48 سالگي با نوه عمه خود، عزيزه عبدالخالقي ،كه آموزگار دبستان ازدواج كرد. عزيزه دختري بيست و چند ساله بود و با شهريار اختلاف سني زيادي داشت.
ياد يار:
شهريار هنوز پري را فراموش نكرده بود با ياد او شعر مي گفت و به گذشته ها فكر مي كرد چرا كه پري خاطره اي ماندگار در ياد او بود و هيچگاه از ذهنش پاك نمي شد. در سفري هم كه از تبريز به تهران نمود به پارك بهجت آباد مي رفت كه براي او بهترين و زيباترين جاي تهران بود پس از گذشت بيش از چهل و پنج سال از آن ايام و روزهاي سرشار از عشق و محبت و جواني ،هنوز در و ديوار كوي دوست گوياي عشق آتشين او بود و به خاك كوي دوست بوسه ها نثار مي كرد.
پري هم گه گاه براي او نامه مي نوشت و شهريار را فراموش نكرده بود.
داغ همسر:
شهريار در سال 1352 به همراه خانواده به تهران رفت و تا سال 1356 ساكن تهران بود پس از اقامت در تهران شهريار دوران آرام و خوشي داشت كه ناگهان مرگ نا به هنگام عزيزه همسر شهريار در اثر سكته اين خوشي و آرامش را بر هم زد و به عزا تبديل كرد.
عزيزه در حالي كه كمتر از چهل سال داشت ، به دست خزان اجل در بهار زندگاني پرپر شد و شهريار وسه فرزندش را گريان رها كرد. شهريار با دلي خونين يار و ياور خود را در قم به خاك سپرد.
اين واقعه براي شهريار يادآور خاطره تلخ جدايي او از پري بود شهريار اشعاري در رثاي عزيزه دارد كه از جمله آنها شعري است تركي به نام «عزيزه» و شعر ديگري به زبان فارسي به نام « عزيزه جان». شهريار پس از مرگ عزيزش ديگر نتوانست در تهران دوام بياورد و دست فرزندان خود را گرفت و در سال 1356 دوباره راهي موطن خويش تبريز شد.
بيماري و فوت شهريار:
شهريار در 20 آذر 1366 در تبريز بيمار شد و فزندش هادي او را با اورژانس به بيمارستان امام خميني تبريز منتقل كرد و در آن جا بستري شد . حدود 4 ماه در بيمارستان بستري بود و بعد با شدت يافتن بيماري او به دستور آقاي خامنه اي ( كه در زمان رئيس جمهور بودند) او را با هواپيما به تهران منتقل كردند و در بيمارستان مهر بستري گرديد.
يك روز بعد از ظهر آقاي خامنه اي براي عيادت شهريار به بيمارستان رفت و ايشان كه خود نيز به زبان آذري آشنايي دارند علاقه خاصي به شهريار داشتند و چه قبل از مرگ شهريار و چه بعد از مرگ او در بزرگداشت وي تاكيد مي كرد و او را جزو شاعران بزرگ مي دانست.
سرانجام شهريار در 26 شهريور 1367 ساعت 45/6 روز شنبه مطابق با 17 سپتامبر 1988 ميلادي جان به جان آفرين تسليم كرد و بعد از يك عمر زندگي پر افتخار ،عشق به انسان و انسانيت و عشق به خالق ،دار فاني را وداع گفت.
پيكر او را در 27 شهريور از طريق فرودگاه مهرآباد به تبريز منتقل كردند و روز سه شنبه 29 شهريور 1367 در ساعت 5/8 صبح مراسم تشييع بي مثل و مانند و با شكوهي براي او برگزار شد و مردم قدردان تبريز قدرشناسي خود را به استاد خويش نشان دادند.
پيكر شهريار در ساعت 10 در مقبره الشعراي تبريز به خاك سپرده شد و شهر تبريز در كنار ساير شعراي نامي خود فرزند شاعر خود ، شهريار را نيز در آغوش كشيد.
روحش شاد و يادش جاويد باد!
حالا چرا؟
آمدي جـانـم به قربانت ولـي حالا چــرا؟
بي وفا حـالا كه من افتاده ام از پا چـــرا؟
نوش داروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل ايـن زودتر مي خواستي حالا چــرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك امروز مهمان توام ، فردا چـرا؟
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا؟
وه كه با اين عمر هاي كـوتـه بي اعتبار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا؟
شور فرهادم بپرسش سر به زير افكنده بود
اي لب شيرين ! جواب تلخ سر بالا چـرا؟
اي شب هجران كه يك دم در تو چشم من نخفت
اين قدر با بخت خواب آلود من لالا چـرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي كند
در شگفتم من نمي باشد ز هم دنيا چـرا؟
در خــزان هجــر گل اي بلبل طبع حـزيـن
خامشي شـرط وفـاداري بــود غوغا چـرا؟
شهريارا بي حبيب خــود نمي كردي سفر
اين سفـر راه قيامت مي روي تنها چـرا؟
منابع و ماخذ:
آخرين سلطان عشق : داستان زندگاني و شرح دلدادگي ها و ناكامي هاي شهـريـار به انضمام
« سلام بر حيدربابا» به اهتمام ناصر پير محمدي ، انتشارات دارالنشر اسلام ، چاپ اول ،پائيز 77
آثار: ر
وح پروانه/ مثنوي (1308)، ديوان شهريار (1310)، صداي خدا/ مثنوي (1321)، قهرمانان استالينگراد (1325)، حالا چرا (1328)، مجموعه اشعار (1329)، حيدر بابا (1332)، منتخب ديوان (1333)، حيدر بابا سلام (1346)، نغمه هاي خون (1363).
درباره او بخوانيد: انقلاب در شعر شهريار (1361)، شهريار و انقلاب اسلامي/ اصغر فردي (1372)، اين ترك پارسيگوي/ حسين منزوي (1372)، زندگاني ادبي و اجتماعي شهريار/ احمد كاويان پور (1375)، به همين سادگي و زيبايي (1376)، آخرين سلطان عشق/ ناصر پيرمحمدي (1377)، قلم نوشت جدايي/ باقر رشادتي (1378),مرغ بهشتي/ مريم مشرف(