مینشینم روز و شب در حسرت دیدار خود
خسته ام از آینه از این همه تکرار خود
خسته ام از آینه از این همه تکرار خود
هست ما از هستی جام است و ساقی بیقرار
گو بیاور تا بنوشم باده در انکار خود
گرچه دل خون شد ز کردار و کلام تند یار
باز میگوید مرا تندی مکن با یار خود
در خیالات محالم سوی بالینم بیا
تا در آغوشت کشم در بستر افکار خود
هرکدام از خاطراتت خنجری زرین غلاف
ناخودآگه میروم من در پی آزار خود
دل به آتش میزنم با عقل حاشا میکنم
هم طبیب درد خویشم هم منم بیمار خود
لشکر یاد تو و شمشیر بی پروای غم
بی سپاه و بی سپر میترسم از پیکار خود
عهد بستم تا تورا از کوی دل بیرون کنم
شرمسارم دم به دم از توبه ی هربار خود
عمر من در بند شب با حسرت فردا گذشت
شمع سوزانی شدم بادیده ی بیدار خود
محمدرستمی
شاعر محمد رستمی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو