نگین سخن !
زاشکی که بر روی من می نشیند
دو صد درد بر جان و تن می نشیند
ازآن گل که در باغ بیگانه روید
بسا خار در چشم من می نشیند
چه درد آور است آنکه آوره مردی
به غربت به یاد وطن می نشیند
دلم می گدازد زمانی که مادر
به گور پسر ناله زن می نشیند
مرا اشک. خون شد به رنگش نگه کن
که روی نگین سخن می نشیند
نشسته گلی بر سر گیسوانت
چو خاری که بر نسترن می نشیند
گلی را به زلف پرندین نشاندی
چو شبنم که روی چمن می نشیند
زگل ساختی بهر خود گوشواری
چو لعلی که بر یاسمن می نشیند
چرا شعر سر مایه ی مدح باشد
مگر گو هری در لجن می نشیند ؟
غروب شفق نقش زیباست . گویی
به جامی شراب کهن می نشیند
غزل از _ مجید شفق
شاعر مجید شفق
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو