ای دل، شکستی ار چه بهظاهر مرا ز پای
بیارزش است زخمیِ جان، گر نداشتم ستیز
هر برگ سرنوشت که پیچید در قضا
دیوان من پر از نفس رزم بود و خیز
دشوار نیست لحظهی افتادن از امید
اما کجاست مرد که برخیزد از گریز؟
در راه عشق، گر چه زمینخوردهای شدم
شایسته نیست دست تهی، دل ز نور تمیز
آن را شکست، قیمت ارزد که شوق بود
بیهوده است زخم که از غیر عشق خیز
بهمن اگر چه لرزه فکند از غرور کوه
جان را نیافت هیچ گزندی ز ضرب تیز
ای ماهتاب شب، به دلم راه نور ده
تا پر توان زنم قدم از سایه به ستیز