مانسا…!
👈کرامت یزدانی (اشک)
…بچهی خودش نبود، مادر بچه مرده بود و اونو داده بودن دست این زن به اصطلاح قوم و خویش که براش مادری کنه.
روز اول، لیلی به لالاش گذاشت. روز دوم، گودالی توی باغچه خونهش کند و بچه رو گذاشت توی اون.
دیگه کار هر روزش شده بود. یه تکه نون تنوری که روش روغن نباتی مالیده بود رو مینداخت تو گودال و میرفت پشت دار قالی.
ننهم میگفت: این زنکه دیوونهس!
بابام میگفت: آخرش این طفل بیزبونو نفله میکنه!
صدای ناله و گریههای بچه رو از اونور دیوار میشنیدم. گاهی هم میرفتم پشت بوم و یواشکی نگاش میکردم.
یه روز عمه بهم گفت که برم یه خورده نخ لاکی ( قرمز) از مانسا (ماهنسا) بگیرم و زودم برم خونه!
بهدو رفتم.
مانسا رفت نخ آماده کنه منم رفتم کنار باغچه و سرمو بردم نزدیک گودال.
بچه خوابش برده بود. آفتاب زلی رو صورتش زار میزد. پَخشهها( پشه) رو دکوهنش جاخوش کرده بودن. هنوز یه تکه نون خاکمالی شده توی دستش بود. رد اشک رو صورتش خط انداخته بود.
دلم براش سوخت.
مانسا اومد بیرون، کروک نخ لاکی رو داد و چشمغره رفت.
باز ایستاده بودم. با دمپایی افتاد دنبالم…!
سالها گذشت. موقع دومادیم بود. از قدیم رسم بود رختخواب عروس و دوماد رو باید یه زن نیکبخت پهن کنه، یعنی هوو نداشته باشه و دوتا شوهرم نکرده باشه و شوهردوست باشه!
دیدم مانسا رو خبر کردن! اون تنها کسی بود که این ویژگیها رو داشت! لرزه افتاد تو تنم. یاد هفده هژده سال پیش افتادم. ترسیدم. صحنه گودال و بیرحمیهای این زن اومد جلو چشمم. گفتم: نه نباد بیاد!
اصرار میکردن که ثواب داره و دستش شفا داره!
گفتم: ابدا!
با لگد زدن توی در…!
کرامت یزدانی (اشک)
بیست و هفتم فروردین ۹۹/شیراز/ بازنشر: آبان ۱۴۰۴








