بلندای یلدا مرا به کوچههای شهر کشاند. به دل شب زدم و در قهوهخانهای کوچک و دلنشین، پناه گرفتم. چشمم به دیوان حافظی که در کنار فانوسی کمنور میدرخشید، افتاد. صدای پیرمردی تنها مرا به خواندن فال دعوت کرد. نزدیک رفتم و با دستانی دلتنگ، کتاب را ورق زدم.
صفحهای که کلماتش از عمق وجودم بیرون میریخت، دستان مرا به قلب خود کشاند:
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی
لبخندی بر لبم نشست؛ گویی حافظ هم از حال دل من خبر داشت. تلخی نگاهم با کلماتش همسفر شد و حافظ در پاسخ، لبخندی ملایم و خاموش بر لبانش نشاند. یلدا خود را در آغوش من رها کرد و در حالی که صدای حافظ در گوش شب میپیچید، قهوهخانه را ترک کردم.







