پیرو راهت بتِ بتخانه ام
مذهب و آیین و دلم باختم
غمزده گشته دلم و باز هم
با غم در وادی دل ساختم
مذهب و آیین و دلم باختم
غمزده گشته دلم و باز هم
با غم در وادی دل ساختم
در طلبت ای همه اندیشه ام
سوخته شد جوهره و ریشه ام
چشم زدم بر هم و دیدم پی ات
تا ته صحرای جنون تاختم
عشق به تو آتش نمرود شد
شور جوانی به خدا دود شد
گُر زده عمرم ز همان روز که
بارقه اش را به دل انداختم
گر چه من از شعله ی تو سوختم
دم نزدم لب به لبم دوختم
هیچ بجز خاکه ای از دل نماند
باز همان را به تو پرداختم
ضَجه زدم پشت سرت نور دل
رفتی و رفته همه جانم به گل
این همه تعذیب کشیدم ولی
ساز جدایی ز تو نَنواختم
بعد تو هرچند که دل زنده است
از همه چیز و همه کس کنده است
خبط خودم بود نگارم که من
کینه و بغض ات همه نشناختم
گفته شود در همه ی قصه ها
درد ((علی)) دمخور بر غصه ها
قصه ام عشقم همه اینطور شد
هر قدمم سوختم و ساختم
شاعر علی بیگی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو