سارا ابراهیمی
گفت ناچاری بخواهی حکم این تقدیر را
گفت باید پا ببندی گوی هر تقصیر را
گفت از گندم بخور نانی ،شبی آدم شوی !
کو بهشتت؟!میدهی دایم قسم انجیر را…
دل که افلاطونِ جانم بود،زد بر شانه ام،
گفت: دلداری ، ندارد رسمِ این تزویر را
گفتم ای دیوانه آن سیبی که دادم عشق بود!
باغ را آتش زدی همپای آن تفسیر را!!
بعد از آن جنگ و جدالی مثل “عام الفیل” شد
سنگ میزد بر دلم ، دل ، نعره های پیر را
نور را آتش زدم ،تاریکی مطلق شدم
فیل را در شب ندیدی؟!قصه ی تعبیر را…؟
دم به دم با ابن سیرین خوابها را گشته ایم
سعد هم معنا نکرده خواب شیری سیر را
در دلم دریای خون مغرور و وحشی،سرد بود
نوح وار از من گذشتی ،مرحبا ! تدبیر را …
راه را آواره کردی ما کجا و رم کجا
کفشهایم خوب میفهمند حال ِ حالِ دیر را
قفل ها را اخته کردی ،درب ها را چک زدی
خواستی تا بد بفهمم معنی زنجیر را
مانی از تیرگی چشمان من وامی گرفت
ساخت ارژنگش درون غار ازین تاثیر را
چشمهایم پای تو تا انتهای جاده رفت
هیچ نقاشی نمیفهمد غم تصویر را
احساس و پای الکنم راهی بجز رفتن نداشت
از زبان زارِ باران ها بگو تقدیر را
غم به دریای دلم یونس به کام وال شد
کاشتم بر ساحلت این دردِ ماهیگیر را
دست آخر ساختم با حکم این قاضی ولی
زین ِ روی پشت ِ من روزی بگیرد زیر را
#سارا_ابراهیمی ⚜ @man_va_man
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران