پرستش مددی
لابلای تراکم زخمم
رد خون را نمی کنم پیدا
مرهمی از غزل نمی جویم
که کند رود واژه را دریا
درد وقتی که ساده می آید
ساده تر تیر می کشد در من
مثل سر لشکری که بی رحم است
قبض شمشیر می کشد بر من
من همان شاخ خشک و بی برگم
که زمستان مرا خزان کرده
بعد پائیز سالهای مخوف
زخم های مرا عیان کرده
مثل پیغمبری شدم در خود
قوم من در حصار تردیدند
مرگ را روبروی چشمانم
در دلم زخم را پسندیدند
بعد یک دوره پا شدم رفتم
تا همان مقصدی که مبهم بود
هرکجا پا نهادم از دنیا
لحظه هایم فقط جهنم بود
شوکران مقدس غم را
با خودم جرعه جرعه نوشیدم
بارها در تراکم دردم
مرگ را پیش چشم خود دیدم
در سکوتم همیشه پنهان است
شیوه های ” پرستش ” اما من
در خودم جا نهادم از اول
درد دلهای خویش را با من
باید از خود کمی روم بیرون
چون غزال رمیده از جنگل
تا ببینم که فصل سرد خزان
جز شکستن چه دیده از جنگل
پرستش مددی
۱۳۹۵.۰۷.۱۱
بخش چهار پاره | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران