ازخـدنـگ آه پـیران ای جـوان غـافـل مـبـاشچون دم شمشیر از پشت کمان غافل مباشاز فریب صبـح دولت ای جـوان غافل مبـاشخـنده شـیرسـت لطف آسـمان، غافل مبـاشمـ…
ازخـدنـگ آه پـیران ای جـوان غـافـل مـبـاش | چون دم شمشیر از پشت کمان غافل مباش |
از فریب صبـح دولت ای جـوان غافل مبـاش | خـنده شـیرسـت لطف آسـمان، غافل مبـاش |
مـی کـنـد بـنـد گـران سـیـلـاب رادیـوانـه تـر | از دل پـرشـکـوه این بـی زبـان غـافـل مـبـاش |
از خــرام تــوســت آب روشـن ایـن لـالـه زار | از شـهیدان خـود ای سـرو روان غـافل مبـاش |
می خورد گوهر بـه چشم تنگ آخر رشته را | از دل بـیـتـاب ای نـازک مـیـان غـافـل مـبــاش |
وقت بی برگی کرم بابینوایان خوشنماست | در خـزان ازبـلبـلان ای بـاغـبـان غـافـل مبـاش |
حـلقه گرداب،کشتـی را کند سـرگشتـه تـر | چـون بـگردد بـر مرادت آسـمان غـافـل مبـاش |
یاد یوسف ساکن بـیت الحزن رازنده داشت | در قفس صـائب ز فکر بـوسـتـان غافل مبـاش |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج