ازآن پس به آرام بـنشست شاهچـو بـرخاست بـهرام جـنگی ز راهندید از بزرگان کسی کینه جویکــه بـــا او بـــروی انــدر آورد رویبـه دسـتـور پـاکیزه یک روز گفت…
ازآن پس به آرام بـنشست شاه | چـو بـرخاست بـهرام جـنگی ز راه |
ندید از بزرگان کسی کینه جوی | کــه بـــا او بـــروی انــدر آورد روی |
بـه دسـتـور پـاکیزه یک روز گفت | که اندیشـه تـا کی بـود در نهفـت |
کـشـنده پـدر هر زمان پـیش من | همی بـگذرد چون بود خویش من |
چـوروشـن روانم پـر از خـون بـود | همی پـادشـاهی کـنم چـون بـود |
نهادنـد خـوان و مـی چـند خـورد | هـم آن روز بــنــدوی رابــنــد کــرد |
ازان پـس چـنین گـفـت بـا رهنما | که او را هم اکنون بـبـردسـت وپـا |
بــریـدنـد هـم در زمـان او بــمـرد | پر از خون روانش به خسرو سپرد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج