فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 19 شهریور 1403

شماره ٤٠٦: سرشک تلخ من در گنبد خضرا نمی گنجد

سـرشـک تـلخ من در گنبـد خـضرا نمی گنجـدکـه مـی پـرزور چـون افـتـاد در مـینا نمـی گـنجـدبـه بـیرنگی قناعـت کن اگر بـا عشـق یکرنگیکه هر جـا عشق آمد رنگ …

سـرشـک تـلخ من در گنبـد خـضرا نمی گنجـدکـه مـی پـرزور چـون افـتـاد در مـینا نمـی گـنجـد
بـه بـیرنگی قناعـت کن اگر بـا عشـق یکرنگیکه هر جـا عشق آمد رنگ در سـیما نمی گنجـد
نمـی دانم چـه خـواهد بـود احـوال گـرانجـانـانکـه تـنهایی در آن وحـدت سـرا تـنها نمی گـنجـد
مــرا کــرد از وطــن آواره آخــر جــوهــر ذاتـــیکـه گـوهر چـون یتـیم افـتـاد در دریا نمـی گـنجـد
دلیلی بر شکوه عشق ازین افزون نمی بـاشدکه مجـنون بـا کمال ضـعف در صـحـرا نمی گنجـد
برون تا رفتم از خود تنگ شد روی زمین بر منکه از خـود هر که بـیرون رفت در دنیا نمی گنجـد
اگر بـیعـانه خـواهد زلف او عـقل و دل و دین رابده صائب که چند و چون درین سودا نمی گنجد

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج