سـرشـک تـلخ من در گنبـد خـضرا نمی گنجـدکـه مـی پـرزور چـون افـتـاد در مـینا نمـی گـنجـدبـه بـیرنگی قناعـت کن اگر بـا عشـق یکرنگیکه هر جـا عشق آمد رنگ …
سـرشـک تـلخ من در گنبـد خـضرا نمی گنجـد | کـه مـی پـرزور چـون افـتـاد در مـینا نمـی گـنجـد |
بـه بـیرنگی قناعـت کن اگر بـا عشـق یکرنگی | که هر جـا عشق آمد رنگ در سـیما نمی گنجـد |
نمـی دانم چـه خـواهد بـود احـوال گـرانجـانـان | کـه تـنهایی در آن وحـدت سـرا تـنها نمی گـنجـد |
مــرا کــرد از وطــن آواره آخــر جــوهــر ذاتـــی | کـه گـوهر چـون یتـیم افـتـاد در دریا نمـی گـنجـد |
دلیلی بر شکوه عشق ازین افزون نمی بـاشد | که مجـنون بـا کمال ضـعف در صـحـرا نمی گنجـد |
برون تا رفتم از خود تنگ شد روی زمین بر من | که از خـود هر که بـیرون رفت در دنیا نمی گنجـد |
اگر بـیعـانه خـواهد زلف او عـقل و دل و دین را | بده صائب که چند و چون درین سودا نمی گنجد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج