سـزد که صـبـر کنم بـر فراق دلبـر خـویشازآنـکـه وصـلـش مـا را نـدیـد در خـور خـویـشبـلطف خـواندن از خـدمتـش ندارم چـشـمچـو راضـیم کـه نـرانـد بـعـنـفـم…
سـزد که صـبـر کنم بـر فراق دلبـر خـویش | ازآنـکـه وصـلـش مـا را نـدیـد در خـور خـویـش |
بـلطف خـواندن از خـدمتـش ندارم چـشـم | چـو راضـیم کـه نـرانـد بـعـنـفـم از بـر خـویـش |
بـــود بآب دهــانــش نــیــاز و خـــاک درش | مـرا بــرای لـب خــشـک و دیـده تــر خـویـش |
مـــرا قــــلـــاده امـــیـــد کــــرد در گــــردن | زبس که همچو سگانم بـداشت بر در خویش |
ز بـهر بـوسـه پـایش که دسـت می ندهد | مرا بـسـی بـسـخـن دفع کرد از سـر خـویش |
دهـانـم ار بــلـب او رسـد چـه غـم بــاشـد | ازآنـکـه طـوطـی خـود پـرورد بـشـکـر خـویـش |
دهد بـنرخ سفال شکسـتـه سیم درسـت | کسی که سکه مهرش نگاشت بر زر خویش |
خـبـر نداشـت ز خـوبـی خـویش تـا اکـنون | که شد بـمیل من آگه ز حـسن منظر خـویش |
بــبـوسـتـان شـد و لـایـق نـدیـد ریـحـان را | بـخـادمـی خـط و زلـف همـچـو عـنبـر خـویش |
اگـر فــدای تــو کـردنـد هـرکـســی مـالـی | بـزر و سـیم نـمـودنـد جـمـلـه جـوهـر خـویش |
چو مال نیست مرا جان همی دهم بـپـذیر | کـه شـرمسـارم ازین تـحـفـه مـحـقـر خـویش |
بسان سعدی راضی است سیف فرغانی | گـرش قـبـول کـنـی ور بــرانـی از بـر خـویـش |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج