رسـید قاصـد و پـیغام وصـل جـانان گفتنوید رجعت جان را بـه جسم بـی جان گفتچـرا بـه سـر نـنـهـد هدهد صـبـا افـسـرکـه وصـف شـهر سـبـا را بـر سـلیمان گفـتز…
رسـید قاصـد و پـیغام وصـل جـانان گفت | نوید رجعت جان را بـه جسم بـی جان گفت |
چـرا بـه سـر نـنـهـد هدهد صـبـا افـسـر | کـه وصـف شـهر سـبـا را بـر سـلیمان گفـت |
ز عـنـبـرین دم بـاد سـحـر تـوان دانسـت | که داسـتـانی از آن زلف عـنبـرافشـان گفـت |
حـکـایـت غـم او مـن نـگـفـتـه ام تــنـهـا | که این مقدمه هم گبر و هم مسلمان گفت |
فـغـان کـه کـام مـرا تـلـخ کـرد شـیرینی | که بـا لبـش نتـوان حـرف شـکرسـتـان گفت |
دل شـکـسـتـه ما را درسـت نتـوان کـرد | غــم نـهـفـتــه او را بــه غــیـر نـتــوان گـفـت |
ز توبه دادن مستان عشق معلوم است | که میر مدرسه تـب کرده بـود و هذیان گفت |
کسی بـه خلوت جانان رسد بـه آسانی | که تـرک جـان بـه امید حضورش آسان گفت |
غــلــام خــاک در خــواجــه خــرابـــاتـــم | که خـدمت همه کس را بـه قدر امکان گفت |
مـریـد جــذبــه بــی اخــتــیـار مـنـصـورم | کـه سـر عـشـق تـو را در میان میدان گـفـت |
نـظـر مـپــوش ز احــوال آن پــریـشـانـی | کـه پـیش زلـف تـو حـال دل پـریشـان گـفـت |
کمال حسن تـو را من بـه راستی گفتـم | کـه حـد خـوبـی گـل را هزار دسـتـان گـفـت |
بــه آفـتــاب تــفـاخــر ســزد فـروغــی را | کـه مدح گـوهر گیتـی فـروز سـلطـان گـفـت |
سـتـوده ناصر دین شـاه، شـهریار ملوک | که منشـی فـلکش قبـله گاه شـاهان گفـت |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج