نشئه ای داده به من دست از این مطلع شاهکه ننوشیده قدح بـی خـبـر از خـویشتـنمدگـر دهد بـاده کـنون سـاقـی سـیمـین بـدنـمتوبـه پـیش بـه یک جرعه می بـرشکنم…
نشئه ای داده به من دست از این مطلع شاه | که ننوشیده قدح بـی خـبـر از خـویشتـنم |
دگـر دهد بـاده کـنون سـاقـی سـیمـین بـدنـم | توبـه پـیش بـه یک جرعه می بـرشکنم » |
تـا بــه پــیـرانـه سـرت جـام دمـادم بــخـشـنـد | ای جوان بـاده بـه من بـخش که پیر کهنم |
مسـتـی عشـق تـو را چـند نهان بـاید داشـت | بـشنود گو همه کس بوی شراب از دهنم |
حــال پــروانـه دل ســوخــتــه مــن مــی دانـم | کز ازل شمع رخت سوخت به هر انجمنم |
آن که بـر کشتـن من تـیغ کشیده ست تـویی | وان که از تیغ تـو گردن نکشیده ست منم |
آن چـنـان بــر سـر کـویـت بـه غـریـبـی شـادم | که بـه خـاطر نگذشتـه است خـیال وطنم |
روز هـجــرت ز گــران جــانــی خــود حــیـرانــم | کـه نرفـتـه سـت چـرا جـان گـرامی ز تـنم |
رهــبــری کــرد بــه کــوی تــو و بــرد از راهــم | عـشـق هم راه بـر من شـد و هم راهزنم |
تـا لـبـت گـفـتـه بـه مـن سـر سـخـن دانـی را | کرده سلطان سـخـن سنج قبـول سخـنم |
مــالــک نــظــم گــهــربــار مــلــک نــاصــردیـن | کــه ز فــیـض لـب او صــاحــب در عــدنـم |
خـسـرو عـهـد فـروغـی نـظـری کـرده بــه مـن | که ز شیرین سخـنی شور بـه عالم فکنم |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج