فاطمه یاوری
شب شد و دريا باز هم رو سوي ساحل ميكند
شب شد و دريا باز هم رو سوي ساحل ميكند
سركشترين امواج را تقديم اين دل ميكند
درهاي و هوي كوچهها مردي ز دريا ميرسد
قانون اين مرداب را با موج باطل ميكند
شمشير در دستان او، عشق است در چشمان او
در قلب طوفان زاد من آهسته منزل ميكند
جان مونس تن ميشود ترديد روشن ميشود
وقتي در اين گرد و غبار آيينه نازل ميكند
در انتظارش ماندهام، دل را به دريا دادهام
ميآيد و بغض مرا با گريه كامل ميكند