آمد خبر به دل که خزانش به سر شده
آمد بهار و دل چو زمین بارور شده
آمد بهار و دل چو زمین بارور شده
آمد خبر مرا که گشایم دوبال خویش
دیدم که از شعف همه تن بال و پر شده
دیدم نگار و دید و کلامی شنید و رفت
از آسمان دل به خدا پرکشید و رفت
دیدم به چشم خود که رقیبی چنان عقاب
چنگی به چنگ زلف نگارم کشید و رفت
تقدیرمان دوباره چو جامی شکسته شد
پیوند ما و قاضی دوران گسسته شد
دیگر نگاه حاکم و حکم و حکم چه سود
وقتی که هردو باله ی پروانه بسته شد
تا کی چنین شکار تو تقدیر باید ام
افکنده گشته بر غل و زنجیر باید ام
بنگر دمی به چهره ی پیر و تکیده ام
آخر نشایدم که چنین پیر باید ام
ای آسمان ببار که هنگام بارش است
بگشای عقده ها که دگر وقت رامش است
بنگر بحال این دل هرجا و هرزگرد
بگسسته بس لجام و چنان اسب سرکش است
شاعر سیدمحمود کاظمی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو