سهیلا طاوسی فرد
درزنجان و در یک خانواده ی فرهنگی چشم به جهان گشود.از کودکی به واسته ی پدرش با اشعار شهریار آشنا شدو اشعارکتاب حیدر بابایا سلام را حفظ شد.از سیزده سالگی سرودن شعر را اغاز کرد. بعد از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان .در انجمن ادبی اشراق و صراط به فعالیتش ادامه داد. در دانشگاه زنجان در رشته ی فیزیک جامد,مقطع کارشناسی به تحصیلاتش ادامه داده است.
تا کنون در دو کنگره ی شعر کشوری و چندین جشنواره و سوگواره ی استانی مقام آورده است.ولی هنوز تصمیم به چاپ کتابی نگرفته است.
جایی بهشت کوچکی دارم
بر سر در هر خانه اش شب بو
دیوارهایش باردار از تاک
بر بام هایش غنچه ی خودرو
این کوچه را هر هفته می آیم
بی تو دلم یک هفته سر کرده است
بوی غذایی که هوس کردم
همسایه ها را هم خبر کرده است!
حالا در این فکری که نور ظهر
گلهای قالی را نسوزاند
باید بتابد روی زیرانداز
خورشید بعد از ظهر می داند!
یک طعم دیگر می دهد چایت
آرامش محضی درونش هست
باید بهشت زیر پایت را
قدری چشید و چشم ها را بست
حتی تو از چایت به من دادی
آنطور که گفتی دمش کردم
اما نشد هم طعم چای تو
من شعله را هر چه کمش کردم
با اینکه من هم مادرم امروز
مهر من و مهر تو همتا نیست
تو یک تنه پای دلم ماندی
هرگز نفهمیدم که بابا نیست
هر صبح تا شب پیش ما بودی
شب تا سحر با قالی ات ،در بند
تا صبح ما غمگین نبینیمت
می بافتی بر چهره ات لبخند!
مادر شکوه کوه را داری
پشتم به تو گرم و دلم قرص است
تا که چراغ خانه می تابد
در را به روی درد خواهم بست
لبخند بر لب باشی و با غم عجین باشی
سخت است در هر جمع خوب و دلنشین باشی
سخت است تیپا خورده ی یک شهر باشی و
خاک لباست را بروبی و متین باشی
در بین دنیای بدی هایی که من دیدم
دیگر نباید تو برایم بدترین باشی
رودی به دریا می رود رودی به یک مرداب
هرگز نباید مثل من اندوهگین باشی
هربار در خود دفن کردم دردهایم را
تنها برای درک من باید زمین باشی
سهیلا طاوسی فرد
برگشته بودی تا بسازی خاک خشکم را،تا عشق را در سینه ام از نو برویانی
هر گل بکاری از دل من در نمی آید،شاید نمی دانی که در قلب بیابانی!
جلب توجه می کند چشمان پر ابرت،در این کویر پیر و بی تغییر و دلگیرم
آتش به سینه دارم هرگز نمی میرم،وقتی تویی که در سرم مانند بارانی
در خود نشانی های آبادی نمی بینم،در نسل های دور هم شادی نمی بینم
دریاچه نه!جز ماسه ی بادی نمی بینم،یک روز با دست تو خشکیدم به آسانی
رودی که می آید به سمت من نمی داند،پایان رفتن از بیابان ها نمکزار است
تبخیر خواهی شد از این دیدار زجر آور،تحمیل خواهد شد به من یک زجر طولانی
جای درخت بید از دامان من حالا،جز کاج های سوزنی سر در نیاوردند
وقتی که از دریا و جنگل آمدی تا یزد،حال مرا آنوقت می بینی و می دانی
سهیلا طاوسی فرد
لیوانی آب آوردی و پا تاسرم منگ است
با اینکه زنجیر حوادث ها هماهنگ است
دیوارها دودیست حتی شیشه ها دودیست
سودی ندارد آسمان ،بیرون، پر از رنگ است
سودی ندارد عاشقم باشی دراین دنیا
دیگر برای من محبت مایه ی ننگ است
لیوانی آب آوردی و از صبح تا حالا
خورشید و میزشیشه ای با من سر جنگ است
باران نمی بارد درین شهر ترک خورده
حتی ترک های درون شهر دلتنگ است
می خواهم از فردا تو را هم گم کنم در خود
جنس ضمیر ناخود آگاه من از سنگ است
آیینه ام کوچک تر از جای دو انسان بود
هرچند تنهایی برای من بد آهنگ است
سهیلا طاوسی فرد
می ایستم درون خیابان دو ساعتی
با مردمان سرد تر از شیر پاکتی!
این کفش ها به درد دل من نمی خورند
این کفش ها ،(به درد نخورهای پاپتی)
هر گوشه خاطرات کبودم کبودتر
دنیا ندیده زشت تر از این جنایتی
وقتی کلاه من پس هر معرکه کج است
کج می شوم به کوچه ی تنهای راحتی
آویز چوب پرده چه داند که پله ها
زیر فشار یخ زده دارد چه وحشتی
بگذار زیر سقف تو یک شهر گم شوم
وقتی نمانده موسم مهری صداقتی
سهیلا طاوسی فرد
فردا که رفتم قدر اقیانوس، تنهایی
فردا که رفتم مثل یک فانوس، تنهایی
همسایه ای حال مرا می پرسد و آنوقت
تو لابه لای حسرت و افسوس تنهایی
یک عمر با تو آمدم رفتم ولی فردا
مانند رفت و آمد ناقوس تنهایی
حس می کنی بی من درون ازدحام شهر
انگار از دوران دقیانوس تنهایی
زردم ولی یک روز بی تو سبز خواهم شد
حتی درون حسرت و کابوس تنهایی
من آسمان شهرها را لمس خواهم کرد
شاید زدم تا جاده ی چالوس تنهایی.
سهیلا طاوسی فرد
.
از زندگی از عشق از تو خسته هستم
شاید زدم حتی دل خود را شکستم!
حس می کنم اعدام خواهد شد نفس هام
انگار آویزان صد ها دار بستم
حالا من و مشت و در و دیوار خانه
حالا من و بغضی که داده کار دستم
رودم که طغیان کرده باشد روی آتش!
دیوانه ام ، دیوانه ها را می پرستم
لطفا بیا و باز بینی کن دوباره
دیگر پشیمانم از آن عهدی که بستم
می خواهد از دنیا بگیرد دست هایت را
در انتظارت بیشه ای از خنجر و دشنه است
آماده ای تا بگذری از هفت خوان عشق
چشمان خشک خیمه اما همچنان تشنه است
من مطمئنم پابه پای زخم های تو
پای تمام جاده ها از درد می لرزد
آقا مسیری تازه پیدا کن که این شمشیر
بی شک فقط دنبال بازوی تو می گردد
این هفتمین خوان است مشکت دست دندان هات
خون از دو بازوی تو و از مشک حسرت ریخت!!!
آن آخرین تیری که بر پیشانی ات خورده
یک عمر پرچم های غم را بر دلم آویخت
حالا ضریحت را گرفته تنگ در آغوش
رودی طوافت می کند با چشم هایی تر
حتی فروافتادی اما کفر می لرزید
از هیبت مجروح تو بی دست و بی خنجر
تا آخرین دم آب هم در حسرتت مانده است
حتی هنوزم اشک می ریزد فراتی که….
بعد از تو پا برجاست جهل دشمنانت آه
در حیرتم با این همه راه صراطی که …