ازغم گذشته چندان بدنیست زندگانی
عمراست که می شود طی بی شور وشادمانی
سرها همه تهی از افکار خوب وروشن
پر گشته جمله سرها ازمکر و بدگمانی
می بینی هر کسی را با ظاهری موجه
اما خبر نداری از غصه نهانی
افتاده ایم یکا یک برجان هم، شب وروز
آن گونه که بجنگند با دشمنان جانی
درزیر بار اندوه پیر می شویم وافسوس
چیزی به یادمان نیست جز غصه ازجوانی
دردشمنی وکینه می گردد عمرمان طی
آئین ما دگر نیست آئین مهربانی
کوچیده اند ازاین جا مهر ومحبت و عشق
دیگر ازعاشقی نیست درسینه ها نشانی
ترسد سعید ازآن که این گونه باشد اوضاع
تا وقت رفتن او درخواب جاودانی.
شاعر سعید صارمی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو