ای آشنای ِ سالهای دور ِ شیدایی
ای آنکه میدانی هنوز هم در دلِ مایی
حالت چطور است؟ روزگارت میرود یا نه
مانند من پنهان شدی در پشت ِ تنهایی
من با خیالت شعر میگویم ولی سخت است
گفتن از این دلشوره ها، از این شکیبایی
یادش بخیر آن خاطراتِ روز ِ بارانی
آن عشوه ها یا آن نگاه ِ مست و غوغایی
یادش بخیر آن قهر و آشتی های تکراری
در خاطرت هست آن شبِ خوب و تماشایی؟
خوابم نمی بُرد تا تورا یک شب نمیدیدم
چشمان تو بودند برایم مثلِ لالایی
هر موقع که در قلب و جانم نا امیدی بود
تو میرسیدی با نفسهای مسیحایی
یک روز بیآنکه بگویی من گناهم چیست
رفتی رها کردی مرا مثل معمّایی!
رفتی و من گمکرده ام روز و شبِ خود را
در قلب من هر روز و شب تنها تو پیدایی
آنقدر در رؤیا و خواب اسمِ تو را بُردم
دیگر همه فهمیده اند اینجا تو لیلایی
میگویند این دنیا به غم خوردن نمیارزد
خوش باش و شادی کن در این دنیا به زیبایی
دنیا برای من نگاه ِ مهربانت بود
آخر بگو بی تو برای من چه دنیایی؟
پ.ن:
اگر شعر نبود حقیقت مرا می کُشت
شاعر سعيد غمخوار
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو