حسن کریمی
«ساحل»
غریو آشنا آمد ، مرادِ ما که حاصل شد
دلِ دریائی ما را ، کناری گشت و ساحل شد
همه طوفان و باران بود ، شور و اضطراب آن شب
به جمعِ عاشقان صبحش، بلائی ناز نازل شد
پس از شب زنده داریها ، پس از چشم انتظاریها
خدایِ مهربان شکرت ، پیامِ عشق واصل شد
به گلبانگِ جرس آمد، عزیزی چون نفس آمد
به صاحب خانه ده مژده ، که مهمان میرِ منزل شد
سکوتِ کاروان بشکست و ، با ما دلستان بنشست
بشارت کاروان سالار، لیلی زیبِ محمل شد
به حق او مغزِ بادام است و، ما با مغز در دامش
که هم صیادِ دل، هم در حقیقت نقل محفل شد
حسن کریمی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران