محمد جوکار
در غم انگیزترین لحظه کوچیدن برگ
قاصدک آمد و بر شانه ی پاییز نشست
اشک ، سیلاب شد و کوچه به بن بست رسید
بغض یک پنجره را ، زوزه ی پاییز شکست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قاصدک آمد و از پنجره ، باران را دید
شعر دلواپسی کوچه ، پر از خاطره شد
اشکِ گلدانِ لبِ پنجره را ، فهمید و
حجم هر ثانیه ی کوچه ، پر از دلهره شد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بغض آن پنجره را ، قاصدکی می فهمد
که پر از دلهره ی کوچه ی بی رهگذر است
دو قدم مانده به آغاز غم انگیز خزان
شعر در جستجوی قافیه ، آسیمه سر است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وسعت کوچه ، پر از هلهله ی کوچ تو شد
دلخوش از طعم گس سیب گناهت بودم
من و یک جاده و پیچ و خم خاطره ها
که پر از خش خش پاییز نگاهت بودم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خلوت سرد غروب من و خاموشی برگ
دفتر شعر من و یک چمدان واژه ی درد
ذهن آشفته من ، در تپش ثانیه ها
کوچه ی خالیِ از رهگذر و روزی سرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باید امشب ، سر نعش دل خود گریه کنم
شاید امشب ، من از این خاطره ها کوچ کنم
پشت دیوار دلم ، لاشه ی بیجان غزل
عاقبت ، کوچ از این زندگی پوچ کنم
محمد جوکار “یاس خیال” 1395.08.27
بخش چهار پاره | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران