چند سروده از زهرا رسول زاده:
1
بگذار این تن تنهای مرا جای خودت
این که عاشق بشوی در شب یلدای خودت
در تبی تند بسوزی و ندانی چه کنی
دست تو یخ زده در آتش سرمای خودت
عطریک تن به تو نزدیک: ببخشید شما؟
تو به دندان بگزی گوشۀ لب¬های خودت
روی یک نیمکت کهنه زنی بنشیند
بازی فندک و فنجان و زن و چای خودت
باز هم فرصت تکراری فریاد سکوت
تو مرا محو کنی، محو تماشای خودت
آسمان قد بکشد تا افق سبز نگاه
سایه¬ات را ببری زیر قدم¬های خودت
بغض من سر برود از لب فنجان حضور
تو پشیمان شوی از حلّ معمای خودت
برود – ساکت و آرام- فقط خیره شوی
تو بمانی و غزل قصۀ سارای خودت
این که او رفته گناه غزل حافظ نیست
هرچه شد -آخر این قصّه- همه پای خودت!.
2
آخرین دفعۀ باز آمدنم یادت هست؟
بوی باروت و غبار بدنم یادت هست؟
وقتی از پنجره بر چشم تو می¬خندیدم
حالت ساحل دریا شدنم یادت هست؟
روزی از کوچه به تو دست تکان می¬دادم
دست جا مانده از آن پیرهنم یادت هست؟
خاک و انگشتر و تسبیح و پلاکی خونین
جای خالی مرا در کفنم یادت هست؟
آخرین دفعۀ بازآمدنم یادت ماند
لحظۀ تازه پرپر شدنم یادت هست؟
3
عطر تمام خاطراتش آن حوالی ماند
وقتی که ردّ لحظه¬هایش روی قالی ماند
انگشت¬های خسته و خونین نفهمیدند
حسّی که در آیینۀ آشفته¬حالی ماند
با شانه روی آرزوهایش که می¬کوبید
مثل کویری ابتدای خشک¬سالی ماند
در کوچه می¬پیچید آواز غریب او
بغض گلوگیری که در آن خسته¬بالی ماند
گل¬ها میان دامن او سبزتر بودند
در حسرت دستان دختر، فصل شالی ماند
تا آرزوها روی قالی خاک می¬خوردند
بر سینۀ این باغ، داغ سیبِ کالی ماند
هر تار مویش را به پود غم گره می¬زد
وقتی تمام خاطراتش آن حوالی ماند
4
باید تو را می¬دیدم و ایمان می¬آوردم؟
شاید برای غنچه¬ها باران می¬آوردم
می¬خواستم هر شب تو را بی¬ادّعا از تو
یک عمر دل را پیش تو قربان می¬آ¬وردم
نام تو را در نامه¬های بی¬شمارم باز
از لحظۀ آغاز تا پایان می¬آوردم¬
حرف غریبی نیست من تنهاتر از هر روز
غم را سر هرسفره¬ای مهمان می¬آوردم
قابیل جان خویش را هر بار می¬کشتم
بوی عزیز مصر تا کنعان می¬آوردم
فرصت اگر می¬بود حجم روشنی در دست
آن شب خودم را برده و انسان می¬آوردم!
گفتی دگر از عشق کاری برنمی¬آید؟
باید برایت باز هم برهان می¬آوردم؟
از باغ وصل خود مرا دیگر نمی¬راندی
شاید همان اوّل اگر ایمان می¬آوردم
5
وقتی تمام جاده¬ها رو به بهشت¬اند
دیگر چه فرقی می¬کند پایان چشمت
حالا به ساحل می¬نشیند اشک¬هایم
دریا دچار وحشی طوفان چشمت
تا دست¬های من به دستت می¬رسید، آه!
شاید به کفری تازه¬تر ایمان چشمت
موج حریر دست¬هایت آسمانی¬ست
این آیه¬های تازۀ قرآن چشمت
آتش گرفته جانم از هرم تن تو
باید ببارد بر تنم باران چشمت
آرامش این دست¬های ساده کم بود
دل را به ساحل می¬کشد شیطان چشمت
این ناگزیر از عشق را باید پناهی
لبخندهای پاک تو سامان چشمت
رویای پرواز است شوق پر زدن تا…
من در کویر ملتهب کاشان چشمت
7
موهایم
بلند شده اند
به احترام
شانه¬هایت… .
ممنون