در دل ظلمت شب ، دیوی است که به من بسته نگاهش را بینم از چک لب سرخش برق دندان سیاهش را دهنش برکه ی بدبویی است که در او خون و لجن مرده ست چشم قی کرده ی …
در دل ظلمت شب ، دیوی است که به من بسته نگاهش را بینم از چک لب سرخش برق دندان سیاهش را دهنش برکه ی بدبویی است که در او خون و لجن مرده ست چشم قی کرده ی او گویی از غضب ، کف به لب آورده ست بدنش از خزه پوشیده همچو سنگی به لب مرداب پنجه اش چون تنه ی خرچنگ خفته در روشنی مهتاب نفسش چون نفس افعی می زند شعله به موی من ناگهان می ترکد از خشم می دود خیره به سوی من می فشارد کمرم را چون تن خرگوش استخوان های مرا می شکند خاموش می مکد خون گلوی من می دواند نفس شومش در تنم تشنگی تب را ناله ی گرم گلوگیرم می شکافد جگر شب را زیر چنگال سیاه او می روم نعره زنان از هوش لحظه ای بعد ، جهان خالی است آسمان ها همگی خاموش ماه ، بالای سرم مرده ست ابر پیچیده بر او کرباس سینه ام از تپش افتاده ست خالی از واهمه و وسواس نم نمک می چکد از روزن در گلویم نمک مهتاب آن طرف ، در قفس ساعت می دود عقربه ی شب تاب
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج