قالب شعر: غزل | موضوع شعر : عشق
لحظه ای که جلوی چشمانم در خیابان روبرو گم شد زیر رگبار تند بی تابی رد پاهای آرزو گم شد
گفت باید سفر کند….گفتم:
“وای نه نه نگو نگو …کافی ست”
گرمی اشتیاق دیدارش…
درتب این بگو مگو گم شد
حرف هی پشت حرف می امد
حرف ها گاه مثل ساطورند
دوستت دا…بریده شد ناگاه
در هیاهوی گفتگو گم شد
او نفهمید از همان آغاز
مثل یک حبه قند در فنجان
ذره ذره تمام من توی
قهوه چشمهای او گم شد…
میدوم سمت در به دنبالش
عطر او بینظیر سیال است
من حواسم به چشمهایش بود
و ندیدم کدام سو گم شد
شعر می بافد این زن در من
و دلم خواست شاعرش باشد
بعد او عقده های خاموشند…..
واژهایی که در گلو گم شد
من روایتگر غمی تارم
آیداهای کنج آیینه …
التماسی که بی گمان یک روز
توی چشمان شاملو گم شد
ماه بالای آسمان پیداست
می خزم روی بستری خالی
با من انگار اشک می ریزد
آن پلنگی که در پتو گم شد