پرستش مددی
دلواپسی آینه را سنگ نفهمید
فریاد مرا اینهمه نیرنگ نفهمید
زخمی شده ی آتش جنگم گله ای نیست
افسوس مرا ، بانی این جنگ نفهمید
من سوختم از آتش یک عمر غریبی
بغض قفسم را دل دلتنگ نفهمید
در پای غم و غصه ی خود هرچه نشستم
اندوه مرا مردم صد رنگ نفهمید
تار نفست را بنوازد تب شعرم
هرچند مرا قوم بد آهنگ نفهمید
در وقت “پرستش” تو برس باز به دادم
افسوس که این آینه را سنگ نفهمید
پرستش مددی
۱۳۹۵.۰۴.۲۱
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران