امیر وحیدی
غروب… ساعت شش، انتظارِ دلتنگی
نشسته بود زنی از تبارِ دلتنگی
دلش دَوام نیاورد آسمان باشد
و رفت با غزلی از غُبارِ دلتنگی
ببین که فرصت مُردن نداشت حتی زن!
میانِ ثانیه ها و مزارِ دلتنگی
دلش نخواست بگوید: که دوستت دارم
اگرچه بود زبانش، دچارِ دلتنگی
نگاه کرد به مرد و تنش که عریان بود
شکُفت خاطره ها در بهارِ دلتنگی
و مرد خواست بگوید که ناگهان برخاست
لَبالَب از هیجان و فِشارِ دلتنگی
سکوت بود و صدایی به گوش می آمد
صدای هِق هِق مردی، کنارِ دلتنگی
امیروحیدی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران