ویکتور، مانند هر روز، از پنجره به تماشای غروب نشسته است. آفتاب بیجان غروب با رنگهای نارنجی و قرمز در دل برف میخزد و نقرهایهای ستاره و نور در هوا میرقصند. صدای هایوهوی بچهها در سردی هوا پیچیده و هرکدام از آنها برای مقابله با سرما، خود را در لباسهای پشمی و گرم پوشانندهاند. ویکتور به دنبال واژههای شادی برای توصیف این منظره زیباست، اما ناگهان صدای گریهی یک دختر بچه توجه او را جلب کرد.
صدا از حیاط رو بهرو بود. دختر بچهای با دستان کوچکش از چاه آب میکشید تا لباسهای کثیف را بشوید. دستانش به شدت سرما خورده و مانند جانوری عریان، به طناب چاه چسبیدهاند. پوستش به رنگ سیب درآمده و چشمانش با اشکهای سرد و غمناک، نوری را که در آسمان میدرخشید، منعکس میکرد. در همین حین، گلولهای برفی بر صورت دختر بچه فرود آمد و بچهها همه یکصدا شروع به خندیدن کردند، بیخبر از غمی که در دل او میجوشید.
دخترک کنار لبه چاه نشست و در تنهاییاش خود را بغل کرد. گرمای قطرههای اشک سردی گونههایش را بوسه میزد و به آغوش میکشید. ویکتور آهی کشید و با تماشای او گفت: «کسانی که گریه نمیکنند، نمیبینند.» این جمله در دلش طنینانداز شد و او را به تفکر واداشت.
ناگهان صدایی در فضا پیچید؛ سطل آب، چون ماری که به سوراخش میخزد، به داخل چاه سر خورد. خانم تناردیه صاحب خانهای که دختر بچه در آن کار میکند، با صدای بلند و خشمگین گفت: «تو که هنوز کارت رو تموم نکردی، زود باش لباسها رو بشور و بیا اتاق بچهها رو تمیز کن.» غمی به قلب ویکتور چنگ انداخت و به مظلومیت دختر بچهی یتیمی فکر کرد که زیر دست تناردیهها خدمتکاری میکرد. او با خود گفت: "این دختر، نماد رنج کودکانی است که در چنگال بیرحمی زندگی میکنند." داستان گوژپشت نتردام به پایان رسیده و اینبار ویکتور دنبال شخصیتی خاص برای به تصویر کشیدن تضادهای اجتماعی است.
ویکتور میخواست این بار شخصیت اصلی داستانش کوزت باشد، دخترکی رنجکشیده که لبخند و شادیهایش را در آغوش مادرش به خاک سپرده بود. او در اتاق تنهاییاش، با خود کلنجار میرفت تا کلمات خاصی برای توصیف این لحظهها پیدا کند؛ از سایههای خزههایی که در تاریکی شب چون کابوسی به او هجوم میآورند تا دستان کوچکی که به جای نوازش، در سوز و سرما خون گریه میکردند. او میخواست دنیا را از چشمان این دختر بچه به تصویر بکشد، دنیایی پر از درد و رنج، اما با جوانهای که در بیابان میرویید و از لب سراب آب مینوشد.
ویکتور کنار پنجره رفت تا بار دیگر با دیدن کوزت، تصویرسازی کند؛ اما کوزت با بقچهای از آرزوهایش دست در دست ژان والژان، قهرمان داستان بینوایان، کوچههای تلخ کودکی را به سوی آرزوهای بزرگ قدم برمیداشت. او مهربانی و دلسوزی ژان را میدید که چون چتری بر دنیای دخترک معصوم سایه انداخته و را پا به پای زمستانی که به بهار میروید، میبرد.
هوگو لبخندی زد و به این فکر کرد که: «حتی تاریکترین شب نیز به پایان میرسد و خورشید طلوع میکند.»







