لب به لبت تا شدم مست شدم تا سحر
هیچ ندیدم ز خود مست شدم تا سحر
ای مه خوبین سییر بر من مسکین نظر
آتش هجرا ن توست مست شدم تا سحر
چشم سیاه ات فزود روشنی چشم و دل
بادل خونین خویش مست شدم تا سحر
طره گیسوی تو شد به دلم مهر و عشق
تاب و توانم برفت مست شدم تا سحر
هرزه نظر نیست مرا دولت اقبال توست
نیست نظرم غیر تو مست شدم تا سحر
آمدنم از تو بود چون رفتنم از این جهان
بهر وصالت چو من مست شدم تا سحر
برگ جدا کی شود گر چه نخواهد خدا
بی نظرت نیست من مست شدم تا سحر
جام شکستن خطاست گرنشوی مست می
وه چه می و میکده مست شدم تا سحر
دیر و کلیسا چرا مدرسه و مسجد هست
سجده به درگاه عشق مست شدم تا سحر
رنگ و ریا نیست گر خاک شوی کوی یار
خاک درش سرمه ام مست شدم تا سحر
نعمت و رحمت بود هر چه رسد دست او
این دل شیدا ازوست مست شدم تا سحر
پیش حکیم رنگ نیست هست زلال وصفا
شهره شهرم به این مست شدم تا سحر
هیچ ندیدم ز خود مست شدم تا سحر
ای مه خوبین سییر بر من مسکین نظر
آتش هجرا ن توست مست شدم تا سحر
چشم سیاه ات فزود روشنی چشم و دل
بادل خونین خویش مست شدم تا سحر
طره گیسوی تو شد به دلم مهر و عشق
تاب و توانم برفت مست شدم تا سحر
هرزه نظر نیست مرا دولت اقبال توست
نیست نظرم غیر تو مست شدم تا سحر
آمدنم از تو بود چون رفتنم از این جهان
بهر وصالت چو من مست شدم تا سحر
برگ جدا کی شود گر چه نخواهد خدا
بی نظرت نیست من مست شدم تا سحر
جام شکستن خطاست گرنشوی مست می
وه چه می و میکده مست شدم تا سحر
دیر و کلیسا چرا مدرسه و مسجد هست
سجده به درگاه عشق مست شدم تا سحر
رنگ و ریا نیست گر خاک شوی کوی یار
خاک درش سرمه ام مست شدم تا سحر
نعمت و رحمت بود هر چه رسد دست او
این دل شیدا ازوست مست شدم تا سحر
پیش حکیم رنگ نیست هست زلال وصفا
شهره شهرم به این مست شدم تا سحر
شاعر داود قادری ( حکیم )
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو