خیرالله گیلک پور
1
آرمیده با خدا – کابین خویش – رقصند بادبانها – فرازش در باد.
ناخدا بدست سُکان آب پیما – سوی مقصد میرود باز : دو جزیره سبز شرقی حامی اش – پارسی) – داریم – او – تو – ما – گلخانه ایی هفت رنگ ، همچنان پیش در پای – با خدا – نگهدارشان بَرز بادبانها در پرواز!
امواج غرب بلند و مهیب از پی خُروشانند ، هم وحشیانه کوبنده به آب
بر تارک فرود و فراز – رعد و برق پیدا – در احساس ما که تیره ابری دارد!
امید فضیلتی است نهان آذر پگاه و کشتی ما در موج خُروش غوطه ور است!!…
ز آن طرف ، طوفان پیچیده در ناو – جای خویش داد نسیم کم کم – مد ملایم هوایی- روشن ،، باز شد پلک هایم ، سحر گاهان بود !!…
2
سر به بالا گفت خرقه پوش:
آزاده ام ؛ نام ام علی است ،لیک
مولایم علی است !…سیدم مهتاب
از نسل آفتاب ، یاوری یاور، مددی !
(پس رو در روی <<ان)
: ستارگان بسیار باهم – اشاره دارند هورشید! سپارند بر من امانتی – سپارند بر من امانتی بارَه کردگار، گذر باید این پیچ مار، ای اهریمنان!…
(دیده گان ام رفت دروها – که میزد روشنی سو –سو !…
ستاره ها در پرواز و پر آهنگ بردند مرا از آن سوی دریا…
بر سفینه ایی روی آب یا ابر- میان کهکشان!!
در پرده ی اسرارست کسی در غیبت که نظر کرده اوییم
و من دیر وقت خسته بُودم ُر خواب ، تا چرخش زمان – سید ، گام – گام بر سپیده صبح!)…
پگاه درو – نزدیک ، -کشتی ما بر دریاست طوفانی .
3
به نام خداوند هفت آسمان پدید آورید – مَهی – کهکشان
همان ایزدی – کُو – ستاینده ایم سرافراز – درگاه حق – بنده – ایم
پناهم تویی و امیدم به اوست خرد باره در راه سخت تُند روست
و اما که نادان در تیره – راه ز درماندگی ماندو – بی پناه
از او پس گریز و ز بد شو – رها اگر خواه – مانی – رها از – بلا
خوش آزاده هوشیار باش و قوی مرو جز به یک راه آن ایزدی
جهانخوار گرگ است با علم زشت کین بزر شوم ابلیس کشت!
به بد خوی (<<) مکن – اعتماد برد هستیت پاک در راه – باد
و یک شب کز خواب خوش خواستی به راه فنا – رفتی و – نیستی !
ز آن حکیم ، هوشیار تو پندی بگیر ره نیک رو ، ساز زشتی – مگیر
با دانش و هوش هم داسی بساز دُرو دار کاشت شو بی – نیاز
که این علم داری گزندت مباد نگهدارگنج تو – یزدان باد
مبادا – فضیلت به دشمن – دهی گوهر را – به میهن سپاری مَهی
نوشتم من این نامه را پر امید بر آن نامداران تابنده شید!
که شاید بخوانند در – روزگار نشیند نهال سُخن – نو – بهار
اگر باز – دادند –آن نامه ام نشم نا امید و بدست خامه ام
نویسم به تکرار در ایام سخت سرانجام آید مرا – نیک بخت
سخن خوب و نیکوست در روزگار نشانی برآغاز – پایان از کردگار
سر داده بُودَم زمزمه ایی با خدا – و خود ف شعری نوشتم ، شاید هم شبه نظمی که هوا گذشت از گرگ و میش بسیار – دیده گانم شد سنگین ! … و آنگاه ،، لشگر شب یورش آورد ، دیر وقت تا بَرَدم عمق تاریکی ها !….
در میان مُدَور سیاهی ، نقطه پگاه پیدا – که خورد تیرگی را !
آبی زُلال – دو ماهی در آن : یکی میگشت ، دیگری ساکن بود نورافشان، – بالای سیاهی که رفت.
سربرآوردند درختان بلند بید، زیر پایشان چمنی و گل.
پرده ایی خاکستر مینشست روی سبزها – میداد رنج اشان!…
طوفان مَدُ بُرد چقدر غبار با خود ! وهم خیال شدم ، باز خوابِ رویامَد آن سپاه رفته ، دوباره پدیدار تاریکی مطلق ولی با دادار!!
دورها دو نقطه پیدا : سپید و سیاه
ناگاه و آن روشنایی بلعید دگری را-کو گشت مِهتری خاکستری!!…
در آن دایره راه – راه – استوار میرفت [او] ، دید حیرت زده ، گرگ و << پدیدار وز زبان جُغد ، کُو بر بام نهالی خشک خواندند شش بار :که باشی- چه گویی – در این ساز چه جویی؟!…