حمیدرضا نادری
باشد این هدیه به دیوانگی آخر من
هر گلی را که عزیزم زده ای بر سر من
سال ها پر زده ای در پی آمال خودت
کس نپرسید و نگفتی که چرا با پر من
این چه شاهی است خدایا ز من کم اقبال
دشمنم رفته به فرماندهی لشکر من
بارها کرده ام از مردم این شهر سوال
دسته ی خویش بریده است چرا خنجر من
هرکه آمد به غم آباد سکوتم گله کرد
جز دل تنگ ندارد خبری کشور من
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران